۱۳۸۹/۷/۸

یه روز خوب بهاری به کلم زد برم درس بخونم



یه روز خوب بهاری به کلم زد

برم درس بخونم

واسه ی چی

واقعا بی دلیل

خواستم درس بخونم

شاید بشه گفت بعد سالهای طویلی خواستم درس بخونم

خیلی به نسبت خودم زیاد درس خوندم

برای رتبه ی 700،800 خوندم

ولی وقتی رفتم کنکور دادم

خیال کردم رتبم 4000، 5000 میشه ولی خب شد 2100

منم همونجا که دوست داشتم قبول شدم

علوم و فنون

البته وقتی نتیجه رو دیدم اصلا انگار هیچ اتفاق جدید نیفتاده

فقط حس کردم چقدر همه چیز برام بی تفاوته

و این حس منو آروم می کیرد

از تبریکات دیگران بیشتر خوشحال می شدم

الانم که دانشجوام

و خورشید هم همچنان پشت ابر گمشده است

۱۳۸۹/۶/۲۱

سرود آخرین لحظه های آبیم




همه روزی شبیه پدران و مادران خود می شوند

و فراموش می کنند خلقت خویش را

و زنجیر ها هیچگاه گسسته نمی شوند

میدانم که سراسر خواستار حقیقتم

من می خواهم پرواز بی آلایش پرنده را

می خواهم خوبی همه ی دنیاهای پست 

می دانم که باید رفت

و  برگشت

و از اینجا به اینجا بازگشت

اینجا می مانم و سفرم را از سخت ترین جای دنیا آغاز می کنم

 و سالهاست سفر من آغاز شده 

و من وامدار آموزگارانی بوده ام که آمده اند و رفته اند

می دانم در این کورسو توهم های سیاه مرا در بر گرفته

ولی من نیرویم را حفظ خواهم کرد

و قول خواهم که روزی سرود آفرینش را همنوا با آواز آن پرنده بر آن شاخسار زمزمه کنم

سپاسگذار همه ی دوستانی هستم که بار وجود من را بار وجودشان یکجا تحمل کردند

می خواهم بروم

می خواهم زندگی کنم و زنده نباشم

می خواهم سرود این نسل را بعد از این همه سردی سالیان دور 

من زمزمه کنم

و گرما را بر وجود و اطرافم پراکنده سازم

می خواهم گسست دیروز با فردا باشم

و برای اینکار حاضر به خرج  آخرین قطره ی روحم خواهم بود

و من صدای تو را شنیدم

و همچنین صدای خودم

آرزوی این را دارم که بر پستی ها فائق آیی

و هیچگاه صدای سرد حقیقت پوسته ی نرم و شفاف قلبت را تیره نسازد