۱۳۸۹/۱۰/۹

بلوغ در راه است


لحظه ای که دریافتی عضویت در هر اجتماع، فرهنگ یا مرامی در بدبختی و در زندان ماندن است ، همان روز غُل و زنجیر ها را از دست و پایت می گشایی. بلوغ در راه است و تو در حال اعاده ی معصومیت از دست رفته ات هستی.

"اشو"

شادیت شادی من است


ای دیده ات خمار

برگیر این جام را

دروغ هایت را رو کن

به تو می گویم ولی

تمام زندگی دروغ است

بگذار برایت بیشتر بریزم

بگذار فراخ گردیم

فراموش کن هر آنچه از من می دانی

من از تو میدانم

در این میانه برقص

و به این بازی ابلهانه بخند

بخند و شاد شو

که شادیت شادی من است


واقعی ترین تصمیم احمقانه درست دنیا !!!!

در زندگی حماقت هایی است که واقعا نام حماقت برایشان زیبنده است،داستان از خیلی سال های پیش شروع شده ، در رو رو خودم بستم ، تو خونه اولمون تو مهدیه بودیم ، دوم دبیرستان بودم ، تو دنیای کودکانه خودم گفتم اونقدر غذا نمی خورم تا بذارید هنر بخونم ، مامانم می گفت بچه های نادرست میرن هنر می خونن! ، تو درستی باید بری ریاضی بخونی ، بالاخره شوهرخاله ی عزیزمون هم که کمی زبون داشت اومد با من حرف زد ، یعنی من بچه رو گول زد و من دوباره تصمیم به خوندن رشته ی ریاضی گرفتم و سالهای نحسم شروع شد ، نمی دانستم بدبختی و رنج از کدام سو به طرفم روانه شد ، فقط می دانستم می آمدند و روی سرم آوار می شدن ، مدیر اذیتم می کرد ، مادرم ، همه ، تمام زندگی مایه عذابم بود ، منی که تا سوم دبیرستان درسم خوب بود ، امید داشتم یک دانشگاه دولتی قبول بشم ، در پیش دانشگاهی با تک ماده قبول میشم و یک سال پشت کنکور می مونم و نیز نتیجه ی بدتررا در سال دوم می گیرم، در سه سال مدرک کاردانی می گیرم ، و یک روز یهو به سرم زد درس بخوانم ، برای کنکور خوندم و دانشگاه علوم و فنون بابل قبول شدم ، واقعی ترین لحظات شروع شدند ، از خیلی از بجه ها جلوتر بودم ، برنامه نویسیم خوب بود ، ناگهان حس کردم ارضا نمیشم، می دونستم در حال فسیل شدنم ، جای من اینجا نبود ، سالها بود که اینو می دونستم، ولی جرئت انتخاب نداشتم ، و هنوز هم گاهی کمی می لرزم ،گاهی احتیاج به کمی اطمینان دارم ، ولی می دانم جز خودم کسی نمی تواند این اطمینان را به من بدهد ، می دانم مادرم حرص می خورد ، پدرم ، خواهرم ولی برادرم مرا درک می کند ! . می خوام انصراف بدم برم سربازی ، بعد واسه کنکور هنر بخونم و در یکی از رشته های هنر ادامه تحصیل بدم ، جایی که انرژی خواهم گرفت، زندگی خواهم کرد ، هر چند زندگی خیلی برایم سخت تر می شود ، ولی این سختی را با دل و جان می پذیریم و حرف دیگران برایم مهم نیست ،نمی خواهم بدانم چه فکر می کنند، مدت هاست که تابوها را شناخته ام ودر زندگی مردمان سایه لولیده ام ......

۱۳۸۹/۱۰/۸

نیمه شب و راننده

امروز با معین بودم، زمان برگشتم خیلی دیر شده بود، 11:30 بود ، منم که این ماه با بی پولی فجیعی دست و پنجه نرم می کنم، هر چند فکر می کنم این وضع تثبیت خواهد شد ، در کنار دو ماشین 1828 منتظر ماشینی بودم ، شاید دلش بسوزد ! من رو سوار کند ، یه کتابم دستم بود و بیشتر به سمت جاده گرفته بودمش شاید یه راننده چشش به کتاب بیفته و تو دلش بگه من آدم حسابیم!ولی خیال باطل . بعد 10 دقیقه ای که با امید به ماشین های در گذر نگاه می کردم، یه ماشین وایستاد ، گفت برم داروخونه دارو بگیرم، اگه ماشین دیگه نیومد با من بیا ، ماشین دیگه ای نیومد و من سوار ماشین این آقا شدم ، شروع کرد به گلایه کردن از قیمت دارو ، و از زنش گفت که بهورز است و بعد منم گفتم کسی این موقع شب هیچ ماشینی وای نمیسه ، تو دهنش داشت یه جمله ای مزه مزه میکرد ، گفتم می خوای بگی آدم درست و حسابی این موقع شب بیرون نیست ، در کل خیلی حرف زدیم ، گفتم دانشجوئم و با خودم قرار گذاشتم این ماه کمترین خرج رو بکنم ، و کمی خودمو محک بزنم ببینم با چقدر پول می تونم سر کنم، آقا بعد مدتی شروع کرد خود تعریفی ، و بعدم گفتم امیرکلا میری ، گفت نه ، گفتم پس مزاحم نمیشم ، بزور رفت به سمت امریکلا ، از شغلش گفت ، از اینکه مردم قدر همو نمی دونن ، به هر حال ، شروع کرد به سخنرانی ، بعد گفتم پیاده میشم ، بزور گفت خونت کجاست ، ما رو بزور برد دم خونه پیاده کنه ، گفت مسافرکشی نمی کنه ، اگه هم بکنه ، اگه مسافر 25 تا تک تومنی بده هم راضیه ، منم گفتم به قصد خیر پس داره ما رو میاره ، چون گفتم واسه این 1828 سوار شدم ، که نمی خوام پول زیاد تری بدم ، آخه با خودم امروز عهد کردم کمترین خرجی رو که می تونم تو این ما بکنم ، گفتم پیاده میشم ، گفتم 500 تومن بدم کافیه ، بیچاره رنگ از رخسارش پرید ، 1000 تومنی داشتم دادم بقیشم نخواستم ، بزور منو تا خونه رسوند منم خیلی اصرار کردم نه ، ولی خب رسوند ، جالب بود انتظار داشت خیلی بیشتر بدم ، به هر حال بعد دم زدن از اینهمه ارزش های انسانی انتظار 1000 تومنم نداشت و ناراحت شد رفت ، من موندم که چی بگم ، اگر قرار بود بیشتر بدم 1828 سوار می شدم ....!!!!!
به هر حال ، از این طنز تلخ ، جز لبخند گرم چیزی بر صورتمان ننشست

۱۳۸۹/۱۰/۶

شهر

از اين شهر كه برويم، تنهاييمان هم تقسيم مي شود...ديگر ايمان مي آورم....آسوده خاطر مي شوم....شب را كه كنارت مي خوابم...هراسي ندارم كه صبح مي شود و نيستي....مي دانم مي آيي....چاي را كه خوردي.....سيگاري مي كشي و تمام خيابانهاي شهر را با هم گز مي كنيم....من با تو........شب را كنارت آسوده مي خوابم.

مادري


مامانم مي گه: از روزي كه نيكا رفته تهران هنوز يه شب بي اشك نخوابيدم.....مي گه: هيچ غذايي رو بي بغض نخوردم...من از شنيدنش مي ميرم.....



همكار گرامي

من تو دفتر يه مجله كار مي كنم. يه ساختمون 10 طبقه،هر طبقه 2 واحد،تو هر واحد هم 2 يا 3 مجله.
يه همكار محترم مسئول آوردن چاي و.......هر چند وقت يك بار واحد ارزيابي يه كاغذي رو مي فرسته واسه ارزيابي گروه خدمات و.....
دوتا از همكارهاي ما معتقدن اين آقا كم چاي مي آره.....و تو برگه ارزيابيش همه چيز رو ضعيف زدن....از كارشون خيلي بدم اومد
اين پسر روزي دو بار چاي مي آره حالا اينكه ما بيشتر چاي مي خوريم  يا سرمون شلوغ و چاي سرد مي شه... قطعن مشكل خودمون...
فكر كن با اين فرم تو اين آدم ممكنه بيكار شه....فكر كن زنش....بچش.....چراما آدما به عواقب حركتمون فكر نمي كنيم.....چرا چون دو كلمه درس خونديم حاضر نيستيم يه چاي براي خودمون بريزيم....ومهمتر از اون از مردمي تعجب مي كنم كه زندگيشون، جونشون و خونوادشون رو براي ما فدا مي كنند.......مايي كه تو ساده ترين و بديهي ترين مسائل اينطوريم.
اولين بار اين رفتا رو ديدم.....شايد چون هيچ وقت جاهاي شلوغ كار نكردم

۱۳۸۹/۱۰/۴

ای کاش


ای کاش هم شاد باشند
همه آرام باشند
همه شادی نهایی را تجربه کنند
همه در تک تک لحظه ها حضور داشته باشند
این غرور را فراموش کنند
ای کاش همه به آرزوهایشان برسند
من شاد باشم
تو شاد باشی
در تک تک نت ها حقیقت را ببیند
تمام خاطره ها را خیر بدانند
گذشته ها را نور ببینند
آرزوهایشان تجسم حقیقت باشد
جسارت را در لحظه های نو تجربه کنند
پرواز کنند
بر سرشت حقیقت سوار شوند
تخیل را ...
ای کاش ....

۱۳۸۹/۱۰/۳

اشتباه و خواب معین!!!!

در وبگردیهام امروز یک جمله ی قشنگ منو جذب کرد
"وجود يك اشتباه ثابت می‌كند كه يك نفر از پرحرفی دست برداشته و اقدام به كاری كرده است. / [كفشدوزك]‏"
کمی دلم گرفتست ، انسانم
کسی که اشتباهاتش رو بیان می کنه، خودش را دوست نداره
چون هر انسانی اشتباه می کند
ما فقط شجاعت خود را گم کرده ایم
فعلا میرم بخوابم
خیلی خستم
ساعت 12 نصفه شبه!!
رفتم خونه معین ، معین خوابش برد
فقط یه ثانیه چشاشو بست
من صداش زدم که برم
معین گفت ساعت چنده
گفتم ده و پنجاه دقیقه
گفت خوابیدی اینجا
گفتم نه پسر کجایی
فقط یه ثانیه چشاتو بستی
چه خسته بود
یه ثانیه رو یکی دوساعت خیال کرد
گاهی لحظه های زندگی اینقدر کند میشن
گاهی هم عین باد می گذرن

در انجماد دردها پدید می آیند


انسان های سخت گیر سختی می کشند
من تور را قبول دارم
ولی خودم را قبول ندارم
قبول ندارم که اینقدر خودم را اذیت کنم
در این زندگی دردآور فهمیده ام هر چه سخت تر بگیرم
زندگی عذاب آورتر می شود
راحت می گیرم ، به دنبال آرمان هایم می روم
سختی ها برایم لذت بخش می شود
فهمیده ام که نمی شود لذت را منجمد کرد
لذت را به تصاحب آورد
لذت در رهایی پیدا می شود
در آزادی
قانونی به نام آزادی ...
در انجماد دردها پدید می آیند
قلب ها به درد می آیند
بیا راحت تر بگیریم
هر چند صدایم را نشنیدی
ولی می دانم که درد خواهی کشید
هر چند آرزو می کنم همیشه شاد باشی

۱۳۸۹/۱۰/۲

نور آبی

هر چند هوا ابری بود
و خاطره ها خاکستری
چیزی جز نور آبی برایش آرزو نکردم
لحظه های ابریشمین لحظه ها همه جا بودند
آرزوها همچون نوای گنگ سوت لحظه ها در گذر بودند
کجاست دستی که بِرُبایدشان
قلب ها به سان اندوه و گریه در بود و نبود می تپند
و اشک ها سال ها بود که فراموش شده بود
ای نور آبی بتاب
و همه جا را غرق آرامش کند
بشور و ببر هر آنچه از سیاهی مانده است
مگر میشود چیزی جز نور آبی ماه در پشت ابرهای شبانگاهی برایت آرزو کنم .

۱۳۸۹/۱۰/۱

باید جهشی زد به عمق زندگی

تاریخ این نوشتار برای دو هفته ی قبله:


خیلی وقت برای من این سوال بود
چرا اقتدار در برخورد
من خیلی خوب بودم
ساده ، برای اولین بار
خیلی چیزها را ساده گذاشتم وسط این بازی کودکانه
هیچ شرطی شدگی در کار نبود
هنوز آسیبی ندیده بودم
هنوز ذهنم پاک بود
هر چند معصوم نبودم
هیچ کس نمی تواند چنین ادعایی داشته باشد
ولی آنقدر ذهنم بیمار نبود

گاهی بی آلایشی را سادگی می پندارند
ولی ای کاش کمتر می فهمیدم
گاهی آنقدر ذهن ها آلوده می شود
که دیگر چیزی جز آلودگی جذب نمی کنند
ذات ساده ی انسانها در میان گرگ های درنده تیره درون شده
زخم خورده می شویم و می خواهیم زخم بزنیم
باید که درید از همان ابتدا این توده بیمار را
تولد تازه درد می خواهد
من خود پذیرای درد شده ام
سالها درد کشیده ام
دلتنگی های من بی شمار بود
آنقدر بی شمار که تبدیل به درد عظیمی شد
دردی که احساس را از چشمانم ربود
همه جا سوز داشت
همه جا تلخی بود
درد از غاری تاریک چون سوزی گزنده تمام روحم را منجمد کرد
منبع این باد سرد ناپیدا بود
هنوز حاضرم برای پیدا کردم چیزهای خوب دردهای بیشتری را تحمل کنم
چون در این سالها دیدم از عصاره درد چه الماسی بیرون آمده است
از این رنج.....
ولی حالا شجاع تر شده ام
باید جهشی زد به عمق زندگی

خيلي همينجوري

حرفي نيست.... اعتراضي نيست......... نه از خود م گله مندم نه از كسي........ نه حتي دلتنگ.......هيچ دلم گرفته نيست......... شاد هم نيستم........يادم اومد.......نگرانم براي روزهاي آتي

۱۳۸۹/۹/۲۹

جایی حشرات سیاه ، طلایی می شوند


1/5

سر به زیر انداخته
توده های فشرده ی فکر
سوز سرد هوای ابری
لباس نخیم
و دردهایم
می خواهم برگردم
اشتباهاتم را تصحیح کنم
و کودکی را بیابم
سرم را بالا میاورم
نقطه شده ام ، سیاه
و سپیدی اطراف مرا تنها گذاشته است
من مرکز شده ام
و دروغ ها احاطه ام کرده اند
من می روم
و تو را با شعر توهم تنها می گذارم
و صفحه ای خالی می آفرینم
و با ترس می آرایمش
و بر می گردم
و خالی را ورق می زنم
و ترس را گم می کنم
.....
هر وقت خسته شدی
مرا به یاد بیاور
من در این گوشه
جایی که سوز سرد زندگی نوازشم می کند
و حشرات سیاه ، طلایی می شوند
منتظرت هستم
شاد باشید و آزاد رفقای همیشگی

و در روبرو جاده ها آواز می خوانند


سوز سرد آسمان ابری،
مرا در آستانه تولدی دوباره
همگام با سرود طلوع خورشید
مرا در غروب تنها گذاشته
ابرها بازی می کنند
و پس و پیش می روند
مهره ها حرکت می کنند
سرباز وزیر می خورد
شاه دون مایه را
من می روم
ولی کسی نیست
دستان خود را به دور خود حلقه می کنم
و بعید را آرزو می کنم
و پشت من کلاغ ها غار غار می کنند
و در روبرو جاده ها آواز می خوانند
و من تو را صدا زدم
ولی انعکاس صدا و تنهایی....

يه بغل كتاب


برم يه كتاب فروشي دنج.........پر از كتابهاي دست دوم قديمي......... پرسه بزنم ...دونه دونه كتاب ها رو ببينم....بگم اين مي خوام.......اين نمي خوام...اين دارم......اينم كه خوندم.......اين يكيو  نمي شه ازش گذشت.....باس تو كتابخونم باشه...يه بغل كتاب....تو راه حواسم باشه كتابام خيس نشه........دلواپسون باشم.....هن وهن كنون 5 طبقه بيام بالا...يه راست برم تو اطاق ...لباسام در بيارم..........كتابارو يكي يكي باز كنم...بنويسم نيكا نوشيرواني....پاييز .....89.....آهنگ بزارم ، برقصم....خوشحال واسه كتاب....كتابام

۱۳۸۹/۹/۲۷

حالا در آستانه 23 سالگی ایستاده ام !

قصه های کودکی ، آرزوهای بزرگ
کینه ، خشم ، نفرت ، شهوت ، حرص و .....
کودکی به سان ابر بهاری گذشت
کودکی که شیرینیش در تلخی گم شد و رفت
تو هم آمدی و رفتی
در تنهایی خودم را خوردم و بار گناهانم را در تاریکی اتاقم به دوش کشیدم
دوست داشتم درد یکباره میامد و مرا تکه تکه می کرد و می رفت
ولی حیف دردی نیامد ، آرزوی درد ......
حالا در آستانه 23 سالگی ایستاده ام
گذشته را می بینم
دیگر خسته شده ام
حرف ها و بوها دیگر مرا به این سو و آن سو نمی برند
زندگیم را بی تفاوت به حرف دیگران ادامه خواهم داد
صدای عشق دوستانم را می شنوم
ولی راه من است
ریسک را می پذیرم
می اندیشم و قدم بر میدارم
زندگی در این مرداب خسته ام کرده است
طوفانی لازم است
تا تمام زندگیم را تکان بدهد
هر چند خانواده ام را دوست دارم
دوستانم را
و راضیم از جایی که هستم
ولی پا را فراتر می نهم
آرزوی شادی و بهروزی برای خودم و همه را دارم
شاد باشید و آزاد

۱۳۸۹/۹/۲۲

يه روزي، يه شبي

روزي از تاريخ من....روز برگ زندگي.....خسته اي خانه نشين....كار وشركت، تعطيل......انتظار يك غروب.....دست من در دست تو.....مي رويم از كوچه ها....مي رو يم و مي رويم....
باز هم افسانه شد....بعد از اين ساعات سرد....زنگ تو، حرفي ديگر....صحبتي بايد كنيم....گفتماني از سنگ.....
شب گذشت و سخت بود...هق هق، اما تلخ بود....
آمدي در صبح زود....باز هم، من ما شدم.....
دستما ن از هم جدا....كوچه ها در ياد رفت.....گريه هاي بي امان...در پي يك انتظار....جان من، نيكاي من آرام باش.....
اشك تو جان مرا ويران كرد...
خوب من....ويران شدم....
رفتم و در هق هق رسواي خود...گفتمت جانا بيا،
اشك بود سودايمان...... اشك بود و بي امان مي گفتمت.....خواه..... بيا....
.
.
.
شب شد و تو چال .....ياد و خاطره......دستمان در دست من....اشك من ارام وسرد.....دستمان در دست هم.....
خواب تو در چشم من افسانه شد...بيداد شد
بوسه هاي بي امان.....بوسه اي بر اشكها....هق هقم فرياد شد، اوار شد
.
.
.
خواب تو تا صبح، خواب من تا صبح

۱۳۸۹/۹/۱۸

در ابهام معنی رابطه با تو!!!


به تو حق میدم
این زخم سالهاست که دهان باز کرده
و التیام پیدا نکرده
و زخم چرکیت کمی شکافته شده است
بوی خون تازه ، اشتهای مرا بیشتر کرد
تا درد شکافته نشود
و پذیرفته نشود ، التیام پیدا نخواهد کرد
لطفا شستو ، نوای استریل ، بانداژ....
بلند نشو ، احتیاج به کمی استراحت داری
دکتر سرش را به زیر انداخته
زخم چرکی تر شده است
حسی در این میان گم شده است
اعتماد ...
زخم های کینه و خشم و انتقام فراتر از این بود
که ضدعفونی شود
بتادین را توانی نبود
به نیرویی فراتر احتیاج بود
شاید فراموش کردی که هیپنوتیزمش کنی
شاید درد تو بیشتر بود
و زخمش را عفونی تر کرد

فراموش کردم که به خودم یادآوری کنم:
خودت را سانسور نکن،
به قول ابر سفید نسخه ی کاربنی نباش....!!!

۱۳۸۹/۹/۱۷

اندر حكايت بغضك

بعضي ها فكر مي كنن چون سكوت مي كني  نمي فهمي، چون سكوت مي كني و ا زكنارشون با لبخند مي گذري حاليت نيست، بعضي آدما مي تونن 3 روز بندازنت زمين.. با يه جمله.... بعضي ادما فكر ميكنن خيلي رك حرف مي زنن....با ادعاي روشنفكر و امروزي بودن تره برات خورد نمي كنن.....با همه تفاسير تنهان، تنها......مشكل كوچيكي نيست....نمي شه از كنارش به راحتي گذشت....آدمي ديگه دلش ميخواهد كليد كه مي اندازه يكي منتظرش باشه...يكي كه يكيه ولي.....دلش ميخواد چاييش تنها نخوره.....بگه امروز همكارم....بگه اين روزا.....آدميزاده ديگه.....از تنهايي مي ترسه
مقصد راهي كه داريم طي مي كنيم تنهايي.....

۱۳۸۹/۹/۱۶

شک


هر چه می نویسم
پاک می کنم
اطمینان به سلول های خاکستری مغزم را از دست داده ام

دوباره مخفی سازی لایه های زیرین با خاطرات نزدیک


می خوام خاطره هام رو ثبت کنم
از کی می ترسم
که تمام خاطره ها را سانسور می کنم
احساس ها رو
آنها در چندین لایه کارتن می پیچم
و شعر های ابهام آور رو زمزمه می کنم
دگر بس است
چه را سانسور می کنی
احساست را
خواسته هایی که زندانیت می کند (که بکند !)
امروز برای قلندر عزیزم زنگ زدم
می گفت تو در کلاس 10 روزه در تهران تمرین زندگی می کنی و تمرکز می کنی
ما در اینجا پراکنده ایم
گفتم من هم می توانم برم مرغداری بزنم
بعد چند سال پولدار میشم
گفت عالیه، مرغداری صفاست
گفتم دمت گرم قلندر
همیشه می گردی می بینی می خوایم چیکار بکنیم
از کارمون تعریف می کنی
هیچ موقع حقیقتو نمیگی
برم مرغداری ، فسیل شم
با چند هزار مرغ سر و کله بزنم ؟
نمی دونه وقتی به پولدار های اطرافم نگاه می کنم
چقدر تنش رو از عمق چشماشون می گیرم
چقدر دلم برای خودم و اونها می سوزه!
امروز شاهینم رو دیدم
گفت انسانی که بیدار شده
شورشیه
ملت داره یه طرف میره
ولی تو که حقیقت رو فهمیدی
خود به خود بر عکس جامعه حرکت می کنی
تو با هیچ چیز مشکل نداری
ولی یک شورشی هستی
اُه بریز بیرون
تمام فریاد هایی که سالها گم کرده بودی رو فریاد بزن
بذار حنجرت از زور درد بترکه
نقاب دلقکو از صورتت بردار
هه
به کی داری این حرفا رو می زنی
برای خودت آرزوی آرامش کن

وارونه


یکی از بدترین چیزهایی که تو زندگی منو اذیت کرده این بوده که

هیچ موقع نخواستم چیزی که هستم رو بقیه بدونن

و همیشه خواستم خودمو برعکس نشون بدم

وارونه

همیشه خواستم پنهان بشم

پشت نقاب ها .....

گاهی یاد فیلم ماسک می افتم

با چه زجری ماسکشو در میاورده


۱۳۸۹/۹/۱۵

قرار نیست چیزی عوض شه


یه اتفاق جالب قراره بیفته

همه چی می خواد عوض بشه

حس می کنم در وسط خط ممتد زندگی ام نشستم

همیشه خواستم فرار کنم از خودم

همیشه به پشت سر نگاه می کردم و از ترس سایه های شب می دویدم

سسسسسسسسسسسههههههههه .....

سکوت

توقف

آه خیلی وقته که سایه ها رفتن

از خیلی زمان های پیش ترس به دنبال من بود

اگر بمانی می پوسی ، لهیده می شوی

این تنش پنهان درون جامعه می خواهد از تو تندیس مرگ بسازد

چرا باورت نمی شود

از چه می ترسی

از ترس؟؟؟؟؟

می ترسی هیچی نباشه؟؟؟؟؟؟؟


محافظه کاری چرا؟

همه چیز درسته

بخند

قهقهه بزن

بزار اشک های سفیدت از درون سایه های سیاهت بیرون بزنه

اُه جلوی لبخندو نگیر

جلوی گریه رو

همه چی درسته

بیا بازی کنیم ...

من دنبال تو میام

ولی تو چرا نیستی

کجا رفتی

رفتی زیر درخت ، دیوان شعر باز کردی

برای کدوم موجود خیالی آواز می خونی؟

بذار شعر تلخ و شیرین برا خودت باشه

بزار جاری بشه

فراموش کن این شهر رو

این مردم های خسته رو

------------------------------------------

فکر می کنم در حال وارد شدن به یک مرحله جدید از زندگیم هستم

هر چند قرار نیست چیزی عوض بشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


۱۳۸۹/۹/۱۴

كارگر

باشد كه كارگر
سردي بارانش
در خنده كودك

حلاج مي شود
بر دار مي رود

۱۳۸۹/۹/۱۳

ولی سایه هایی مرموزهنوز هستند


در گذشته های دور اشباح سیاه به دنبالم می دویدند

و من در هر کجا پناه می جستم ، در هر قفسی ، همچون باد از کوچکترین روزنه ها دوباره می وزیدند

سالها گذشته است

اشباح رفته اند

واقعیت های سرد و گرم رو نشان داده اند

ولی سایه های مرموزهنوز هستند

و توهم و ترس همه جا را فرا گرفته است

۱۳۸۹/۹/۱۲

تنش این سالهای دور


وقتی که چشمانت به راه روبرو خیره می شود
آیا امکان دارد مشامت بوی خشونت را حس نکند
تنش این سالهای دور را فراموش کند
سردی نگاه و خشونت لحظه ها را به باد بسپارد؟
و کلام سرد و خنده های زخمت مرد زخم خورده دلت را نیازارد .....
...به آسمان نگاه می کنم
شاید قطرات سرد این ابر خاکستری کمی مرا آرام کند


۱۳۸۹/۹/۹

تو فراموش کرده ای که برای خودت چیزهای خوبی بخواهی


نمی دونم می دونی یا نه
وقتی شیاطین سایه گوشه ای دراز کشیدند و می خندند به انسانی که ملعبه بازی حس های گذرا شده
وقتی داره آب میشه ، ولی خودش خبر نداره
همیشه زندگی به خواسته های انسان جواب میده
دیر جواب داده میشه ولی بی جواب نمی مونه
تو فراموش کرده ای که برای خودت چیزهای خوبی بخواهی
آرزوهای خوبم را همیشه برایت می فرستم
مواظب خودت باش

۱۳۸۹/۹/۸

نامش حسام بود


لبخند میزد

از درون

خیال می کردم انسان بی خیالیه

ولی در آخر فهمیدم که خیلی حساس بوده

گفت سالها به خاطر روحیه ظریفش اذیت شده

چیزهایی گفت

پیش خودم میگم

شاید باید در این زمان این سخنان رو می شنیدم

شاید زمانش الان بود

گفت که آرام باش

نامش حسام بود

آرزو دارم هر جا که هست شاد باشد


۱۳۸۹/۹/۵

مرا ببخش

صدایت کردم ، مسیر بازگشت صدایت را ندیدم

همه چیز می خندید ، خنده ام گرفت

نگاهت کردم ، آرزویی جز آزادی شعر و ترانه نداشتم

دوست داشتم تو هم می بودی و حل می شدی

هر چند صدایی آهسته بود ، ولی صدایش تا ابد با من خواهد بود

چهره ام سخت است ، در کولاک دردهای دیرین سخت شده ام

وقتی راه می روم قدم هایم سنگین است

تو مرا ببخش ، سالهاست که خودم را نبخشیده ام

نمی دانم تو که هستی

ولی مرا ببخش

۱۳۸۹/۸/۲۵

خوبم

امروز شادم
شادم با وجود تلخي اين روزها، گذشته از بعضي حرفها.....خوبم....
1_مي رسم خونه، مسطوره مي گه: واقعن كه ! نگاه پرسشي من، وبلاگ...يادم اومد پستي گذاشتم كه كارم خوبه راضيم ولي شاد نيستم..يه كمك بحث
2_روجا ميگه: خيلي چيزا منصفانه نيست! و من فكر مي كنم هيچ وقت انصافي تو كار نبوده و اصلن قرار نبوده كه باشه
  اين همه هرج و مرج، درد آدمها از زن گرفته تا بچه، كارگر، دانشجو.....و زندگي خودم همه چي دست به دست مي ده تا باور كنم تلخي  رو و به پوچي برسم.
3_چند سالي بي بي جون مريض و مامان از همه چيش گذشته حتي نيكا، پرستاري مي كنه!!! مي كرد
4_ دايي مريض، يه مدتي مهمون ماست.
دارم مي رم شمال....شادم.....براي تمام كارهايي كه براي آدمها انجام مي دم تا وقتي زندن....واسه ابراز محبتم.....واسه چشمهاي نگرونم....واسه زنگهايي كه تند تند بهشون مي زنم.....براي توهمهايي كه ندارم
خودم دوست دارم......مي خوام همه تلخي هاي زندگي با همه بي عدالتي هاش باور كنم، تا جايي هم كه مي شه واسه بر طرف كردنش تلاش كنم.....با همه وجود اين نيكا رو هم ببينم و از اين خورده هاي پنهون زندگي لذت ببرم.
مغرور نيستم..........بايد خوبيها رو هم ديد ...هم در خودمون هم بقيه




۱۳۸۹/۸/۲۳

پرتانه

به شانها م كه مي زني دندانه هايش مي شكند، نگو كه نمي ماني

اندر حكايت بغضك

مريم داره مي آد.......مريم تو راه........راه....جاده هراز..........من دلم پر.......باز از بغض هايي كه به موقع باز نشد.....ميان هياهوي همه، سكوت شد.....تلخ شد......به انتظار تنهايي نشست......دلش نيومد وا شه..صبر كرد......نصفه شب هق هق شد..........خواست ساكت شه.......شد درد بي امان تو صبح........باز دل تنگ شد........دلش يه دعاي خير خواست......نبود ....مستاصلم

پرتانه

سكوتم را به چاي داغ حرفهايت سپردم، حل شد

زمین دهنشو وا کرده داره به خودش می خنده


زمین دهنشو وا کرده داره به خودش می خنده

در نوشابه با فشار جعبه باز میشه

از همه حس خنده میباره

دیوار در سکوت خودش از خنده ریسه میره

مدرسه و ناظم و ومدیر همه دارن می خندن

و پوزخند از سلولهای زیر میکروسکوپ به گوش می رسه

در یخچال بازه

خالیه

داره به جیب خالیت می خنده

دریچه ی قلبت بستست

داره برات ناز می کنه

وجود مردانه و زنانه تو همزن قاطی شده

همه جا مترسک ها ایستادن

کلاغ ها سیاهی پخش می کنند

شیاطین سایه ، تخم نفاق و بدبینی می پراکنند

همه در حال ریسه رفتنن

تو گوشه ای زیر درخت در حال گریه کردنی

و سرمایه ی از دست رفته است را به نظاره می نشینی

سرمایه ای که دزدیدنش

سرمایه ای که دنیا اونو از تک تک آدما دزدید

دیگه حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم

۱۳۸۹/۸/۲۲

دو خواهر

بابام ميگه: اگه كسي برات كاري كرد و تو جبران كردي، هميشه لطفش بايد تو ذهنت باشه چون هيچ وقت  لطفش قابل جبران نيست.

هيچ وقت دلم نمي خواست زمان به عقب برگرده، الان حاضرم تمام زندگيم بدم زمان به يك سال و نيم پيش برگرده. پشيمونم
پشيمونم از تصميم تو وضيعت ناچاري، هر چند من به خيلي چيز ها رسيدم ولي نمي ارزيد

من بخاطر 1 سال، يك عمر شرمندتم و هيچي براي جبرا ن نيست.ببخش

۱۳۸۹/۸/۱۹

رابطه

عادي شدن، عادي شدن يه رابطه چيزيه كه به طور معمول هرآدمي تجربه كرده و از نگاه من سخته، سخت ترين چيزه، سخت ترين باوره و سخت ترين پذيرش.
 وقتي هم به زبون مي آد. ديگه نه زمان حاليش و نه مكان! وقتي گفته مي شه! فرقي نمي كنه  تو دل يارت باشي و موهات توبند بند انگشتاش يا توچال باشي و فكر كني اينجا بود كه دوست داشتن همو باور كرديد، همين جا بود كه احساس كردي عشق، خدا، زمين مال تو.......وقتي بعد چند ماه به زبون اومد..اين حس دوست داشتن.....بي اغراق........عاشق شدن...
وقتي مي شنوي رابطه عادي شده..تمام خيابون وليعصر دور سرت مي چرخه....تمام كتاب فروشي هاي انقلاب.....رستوران.........كافي شاپ...تمام آدمها
خالي مي شي...خالي .........حتي از تنهايي
دردش يا دردهايي كه تو دبيرستان....پشت حياط....بچه ها مي گفتن فرق مي كنه...يه جنس ديگه.....
دردش درده!!! درد......هست و نمي توني بگي نيست...هست با تمام بوسه هاش.....آغوشش......گرماي دستش......نگرانيش........خواستنش.....
اون هست........اون لعنتي هست و حرفي براي گفتن نيست

۱۳۸۹/۸/۱۶

4 عقدي و صد صيغه

يه وبلاگي هست!نسوان مطلقه معلقه!نوشته هاش دوست دارم
يه مطلبي راجع به ناموس نوشته. با خودم فكر مي كنم من كي معني ناموس فهميدم؟.......يادم نمي آد
ياد شبي افتادم كه با بچه ها رفتيم بيرون، يكيشون اولين بار بود مي ديدم! اسمش محسن بود.داغون داغون !! مي گفت صاحبخونشون داشته زنش مي زده انقدر حالش بد شده كه زده بيرون.
1 ماه بعد: داشت از دوست دخترش مي گفت كه خيلي زشت، اصلن هم دوسش نداره، ,ولي بخاطر دخترك حاضر تحملش كنه!
6 ماه بعد: زمزمه هايي شنيدم كه يه دوست دختر فابريك داره و 40 تايي اس ام اسي، اونم كه سر جاش هست
1 ماه بعد: تو مراسم دفاع دوستش با دختر جديده رويت شد.
از همه بدتر اينكه. پسرك فوق حقوق و دخترك اصلي فوق ادبيات
فرني مي خوريم( افسانه آفرينش) ص. هدايت

۱۳۸۹/۸/۱۰

كار جديد

 محل كارمن توخيابون كريمخان
يه اتاق تقريبن بزرگ. ميز من كنار يه پنجره بلند، از اين پنجره هاي قدي، با پرده كركره اي،الانم غروب. يه غروب پاييزي ناب.كتاب objuctive ielts جلوم باز با كلي لغتي كه بلد نيستم.چند روزي بودم نمايشگاه مطبوعات.امروز اينجا تنهام و آرزو مي كنم كاش هميشه انقدر اروم باشه.
تمام تمرينهاي كتاب برام شكلك د رمي آرن.از كلمه spaeking reading....متنفرم، متنفر
اين اولين لحظه اي كه من پاييز احساس كردم...با يه حال خاصي ....
همه اينها رو نوشتم تا بگم....دلم مثه اسب گرفته

شكنجه گر

حس عذاب شب
در حالت نعوظ
باشد هديه ام

مرگ شكنجه ات
اين است آرزو

كافه

با يه صاب كافه اي حرفايي زديم قرار شده واسه نوشتن از فضاي اونجا استفاده كنم. دلم خواست  گاهي براي مشتري قهوه ببرم، حتي بهم اجازه داد بعضي چيزا رو من درست كنم.5 شنبه ها انجمن شعر دارن.
مي نويسم. مي خوام دوباره شروع كنم.
حتمن يه روز نويسنده بزرگي مي شم! 

كافه هفت

نياز به يه مصاحبه دارم، بعد كارم رفتم كافه هفت، يه 1 ساعتي نشستم، هيچي به ذهنم واسه حرف زدن نمي رسه.سالها عاشق شغلي بودم كه با مردم حرف بزني و با حرفاشون قلم بزني.4 سال پيش بود كه كتاب دفترچه ممنوع خوندم، خيلي قشنگ احساسش رو كاغذ ريخت. و تمام دلم زندگي خواست كه الان دارم.همين الان.
من خوشحال نيستم ولي راضيم.
هيچ اتفاقي ارزش تغيير حالت روحي رو نداره!داره؟

۱۳۸۹/۸/۳

پوچ

من تمام تنهاييم را روزي هزار بار زيرو مي كنم. روزي هزار بار زجر مي كشم. مي ميرم.ايمان مي اورم به راز خلقت پوچ بود. پوچ

۱۳۸۹/۷/۲۷

همیشه این چیزا رگباری


  یه ماه. دو ماه. نمیدونم چند ماه که بیکارم. نمیدونم چند ماه که رفته هرچند روجا 1 ماه که رفته بی بی جون 2 هفته که رفته حس خوشبختی سالهاست که رفته رفته .................... همیشه این چیزا رگباری

۱۳۸۹/۷/۱۲

کنش بر روی واکنش


وقتی برای دل فردی خیلی سرمایه گذاری کردی

و می بینی زمانی رو که رفت

می بینی ذات سختگیر اون فرد با تمام مهربونی هایی که به سمتش رفت

نه تنها نرم نشد، بلکه سخت تر شد

انسانی که بیش از حد از واقعیات خسته شه

به درون خودش بر می گرده

و دیگه واقعیت دنیای بیرونی براش اون اندازه ارزش نداره

دو سال به بی حالی گذشت و بی هیچ ثمره ی واضحی

تمام این دو سال رو در قسمت تاریک روح سرمایه گذاری کردم

قصه ي دختري سرد در اوج گرما

یادمه این داستان رو 6، 7 سال پیش نوشتم، الان که بعد 6، 7 سال این داستانو می خونم خیلی به دلم نشست، تمام دوران زندگیم با خوندن این داستان از جلوی چشمم رد شد، تو این روزها دلم خیلی هوای خوندن دوباره سمفونی مردگان رو کرده، تمام این سالها چه ساده گذشت .
با خوندن دوباره ی این دوستان یاد واقعیت ساده تمام دوران زندگیم افتادم ....

یک نکته ی جالب اینه که این داستان رو به زبون یک دختر نوشتم و هنوز در تعجم چیجوری این داستانو در اون سن نوشتم

این داستانو رو میذارم تو این وبلاگ تا برای همیشه یادگاری بمونه :

قصه ي دختري سرد در اوج گرم

من يك دخترم–از زندگي نا اميدم و در حال قدم زدن تو پارك تو اوج گرما هستم و دارم به زندگي فكر مي كنم –به خانواده-به دوستي و عشق و فكر مي كنم كه هيچ كدومشون رو نداشتم –از همون اول كه به دنيا اومدم محكوم بودم و از همون اول كسي قبل تر از من به دنيا اومده بود كه به من زور بگه اون برادرم بود 5 سال از من بزرگتر بود و مثل همه بود مثل همه ي برادر هاي بزرگ زورگو و مستبد و. ازآبروي خودش مي ترسيد و تا مي تونست من رو تحت فشار مي گذاشت:

اون يكي چرا اينقدر جلف بود

ميخواي بري ورزش –بابا باور كن اونجا يه آدم درس و حسابي نمي ره

تازه اينا نمونه هاي كمي هست

از اون بگذريم كه هر لحظه روي ذهن من راه ميره و هميشه من رو اذيت مي كنه

ديگه خسته شدم تا كي من قدرت دارم كه تحمل كنم

روي نيمكت پارك مي شينم و به دختر بچه ها و پسر بچه ها نگاه مي كنم كه دارن با خوشبختي زياد بازي مي كنن

حسوديم ميشه مي خوام سر به تنشون نباشه مي خوام برم همشون رو بزنم –چرا اونها بايد اينهمه خوشبخت باشن ولي من تنها رو اي اين نيمكت نشسته باشم و بدبخت

مي خوام بدونم چرا؟

ولي هيچ جوابي پيدا نمي كنم و د وباره تو خودم فرو ميرم و فكر مي كنم به آغاز آفرينش و فكر مي كنم اگر خدايي وجود داشت كه عادل بود و دانا چرا به من اينهمه ظلم مي كنه ولي به بقيه خوشبختي عطا مي كنه

و فكر مي كنم اگه خدايي وجود داشته باشه من از اين خدا متنفرم و ازش بدم مياد

مي خوام از نيمكت بلند بشم ولي نمي تونم انگاري دلم مي خواد براي هميشه روي اين نيمكت دراز بكشم و گريه كنم ولي خجالت مي كشم حتي از اينكه خجالت مي كشم اعصابم به هم مي ريزه

كاش مي تونستم نباشم اما مي دونم جراتش رو ندارم آخه حتي خودكشي هم اعتماد به نفس مي خواد كه من اونم ندارم

به هر حال از نيمكت بلند ميشم و دور استخر پارك مي گردم استخري بزرگ كه يك فواره ي بزرگ درست وسطش هست و با تمام قدرت به سمت آسمون ميره ولي من اينجا با تمام ضعفم به زمين چسبيدم و حتي حال اينو ندارم كه 5 سانتي متر خودم رو به طرف بالا پرت كنم اه اين زندگي چقدر چندش آوره

راه ميرم و راه ميره تا مي رسم يه در ورودي پارك و تاكسي مي گيرم و مي شينم كنار يك پسر و ياد روابطم با پسرها مي افتم كه در حد صفره و فكر مي كنم چقدر عقده اي شده ام و فكر مي كنم فقط بخاطر اينكه كمي وجود خودم رو اثبات كنم و كمي عصيان در مقابل خانوده ام حتما با يك پسر دوست ميشم

فكرم با رسيدن به جايي كه بايد پياده بشم ميشكنه و از راننده مي خوام همين كنارا وايسه

و منم راه مي افتم به طرف خونه

واي كه چقدر هوا گرمه حالمو به هم ميزنه

از كنار بازارچه ي نزديك خونمون قدم مي زنم

واي چقدر بوي بد –انگاري هر چي سبزي پلاسيده هست رو اينجا جمع كردن

بعد از ده دقيقه پياده روي به خونه مي رسم و در رو با كليد خودم باز مي كنم............................

ميرم تو اتاقم و در رو مي بندم يك دقيقه نميشه كه مامانم ميرسه شروع مي كنه به گفتن اين كه تا حالا كجا بودي

و منم ميگم با دوستم بودم كتابخونه واونم دست از سر ما بر ميداره و منم كه انگاري مجبورم روي تختم دراز بكشم و تو تنهاييام به بدبختيهام فكر كنم رو ي تختم دراز مي كشم

گريم گرفت از اين همه بي عدالتي از اين همه ظلم-بدجوري دلم گرفت و كلي گريه كردم

تو همون لحظه ها بود كه لحظه اي به اين فكر كردم كه چيكار كنم تا تا آخر عمرم راحت باشم

فكري به ذهنم رسيد كمي ترسيدم اما بعد از چند لحظه ترسو از خودم دور كردم و به خودم اومدم

تا چند روز شاد بودم و سرحال و با همه خوب رفتار مي كردم حتي با برادرم و تو اين روزها فقط منتظر لحظه ي مناسب بودم تا اينكه اين لحظه درست بعد از 3 روز از گريه كردنم فرا رسيد

من كه مي دونستم برادرم براي خودش مي نويسه و به تواناييش تو نوشتن اعتماد داره حقه اي كوچيك سوار كردم

ساعت 5 يعد از ظهر بود

_سعيد من يه داستان نوشتم مي توني بخوني

_حالا بده ببينم چي ميشه

منم دام و اون شروع كرد به خوندن و وقتي به آخرش رسيد كلي منو مسخره كرد و به من خنديد و گفت عيب نداره اما داستانت مزخرفه

منم كه مي خواستم سعيد همينو بگه

از ته قلب خوشحال شدم و يك كم هراسان

در اون لحظه بود كه از اوج هنر بازيگريم استفاده كردم

و طوري خودمو نشون دادم كه بهم بر خورده

_خيلي به خودت اعتماد داري

_معلومه

_اگه اينجوري من يك موضوع مشخص مي كنم تا هر دوتامون در مورد اون بنويسيم

_قبول

واقعا فكر نمي كردم به اين سادگي باشه و حتي خيال مي كردم گند زدم و خيال مي كردم ايندفعه هم سعيد مثل هميشه منو كنف كنه

اما نمي دونم تقدير بود يا چيز ديگه

به هر حال

من بهش گفتم نامه اي بنويسيم كه يك آدم افسرده براي خانواده اش نوشته و توش دليلاش رو براي خودكشي نوشته و اونوقت ببينيم كي قشنگتر مي نويسه

البته من از اين خبر داشتم كه سعيد قبلا افسرده بوده

به هر حال هر دو تا نوشتيم و من مي دونستم مال سعيد قشنگتره وحتي وقتي هم كه هر دو تا مال همديگه رو خونديم من از قصد گفتم مال سعيد قشنگتره و بهش گفتم اين نوشته رو من داشته باشم و سعيد هم بعد از از اين كه كلي خواهش كردم نوشتشو داد به من

-----------------------------

شب شده بود همه خواب بودند ولي من بيدار بودم و يك دستكش به دستم .

من خيلي آهسته رفتم تو اتاق برادرم به آرومي شير گاز رو باز كردم و در رو خيلي آهسته بستم و بعدش با آرامش رفتم خوابيدم

درست روز بعد ساعت 10 بلند شدم و ديدم مامانم داره گريه مي كنه و يه نامه تو دستشه ولي من اصلا احساس ناراحتي و عذاب وجدان نكردم فقط كمي گريه كردم اما در درون خودم شاد بودم چون ديگه كسي نبو كه منو آزار بده و به من زور بگه

۱۳۸۹/۷/۱۱

باید طوفانی مهیب خلق کرد


من مردی آزاده در تمام دوران خویش

هر چند دستبند بر دستم و زنجیر بر پایم

و زندانم همه ی عالم است

و درد تلخ تنبیه کودکی و کنونیم هنوز گاهی مرا می سوزاند

و چه می توان کرد جز رفتن و رفتن

جز التیام دردها با شجاعت و ایستادگی تمام ناشدنی

جه می توان کرد

باید رفت و محو شد از دیدگان مردمی

که شعار تمدن می دهند و حافظ را فقط در شب یلدا زمزمه می کنند

باید همچون گردابی در خویش فرو رفت

و هستی دوباره ی خویش را خلق کرد

باید طوفانی مهیب خلق کرد در درون خویش

و بر پرتگاه زندگی جان پناهی ساخت

تا مگر این درد گزنده زنده بودن درمانی یابد

آرزوهای مردی خسته که می جنگد و تمام توانش را به کار خواهد گرفت

کسی که در آینده می گوید

تمام توانم را به کار بسته ام



۱۳۸۹/۷/۸

یه روز خوب بهاری به کلم زد برم درس بخونم



یه روز خوب بهاری به کلم زد

برم درس بخونم

واسه ی چی

واقعا بی دلیل

خواستم درس بخونم

شاید بشه گفت بعد سالهای طویلی خواستم درس بخونم

خیلی به نسبت خودم زیاد درس خوندم

برای رتبه ی 700،800 خوندم

ولی وقتی رفتم کنکور دادم

خیال کردم رتبم 4000، 5000 میشه ولی خب شد 2100

منم همونجا که دوست داشتم قبول شدم

علوم و فنون

البته وقتی نتیجه رو دیدم اصلا انگار هیچ اتفاق جدید نیفتاده

فقط حس کردم چقدر همه چیز برام بی تفاوته

و این حس منو آروم می کیرد

از تبریکات دیگران بیشتر خوشحال می شدم

الانم که دانشجوام

و خورشید هم همچنان پشت ابر گمشده است

۱۳۸۹/۶/۲۱

سرود آخرین لحظه های آبیم




همه روزی شبیه پدران و مادران خود می شوند

و فراموش می کنند خلقت خویش را

و زنجیر ها هیچگاه گسسته نمی شوند

میدانم که سراسر خواستار حقیقتم

من می خواهم پرواز بی آلایش پرنده را

می خواهم خوبی همه ی دنیاهای پست 

می دانم که باید رفت

و  برگشت

و از اینجا به اینجا بازگشت

اینجا می مانم و سفرم را از سخت ترین جای دنیا آغاز می کنم

 و سالهاست سفر من آغاز شده 

و من وامدار آموزگارانی بوده ام که آمده اند و رفته اند

می دانم در این کورسو توهم های سیاه مرا در بر گرفته

ولی من نیرویم را حفظ خواهم کرد

و قول خواهم که روزی سرود آفرینش را همنوا با آواز آن پرنده بر آن شاخسار زمزمه کنم

سپاسگذار همه ی دوستانی هستم که بار وجود من را بار وجودشان یکجا تحمل کردند

می خواهم بروم

می خواهم زندگی کنم و زنده نباشم

می خواهم سرود این نسل را بعد از این همه سردی سالیان دور 

من زمزمه کنم

و گرما را بر وجود و اطرافم پراکنده سازم

می خواهم گسست دیروز با فردا باشم

و برای اینکار حاضر به خرج  آخرین قطره ی روحم خواهم بود

و من صدای تو را شنیدم

و همچنین صدای خودم

آرزوی این را دارم که بر پستی ها فائق آیی

و هیچگاه صدای سرد حقیقت پوسته ی نرم و شفاف قلبت را تیره نسازد

۱۳۸۹/۶/۷

هذیان هایی که مرا با خود بردند

کمالات چیست
دنیا چیست
صدایی که آمد چه بود
پس لرزه ای که مرا ترساند
هوای آسمان آبیست
پس لرزه های لذت ج--نس8ی
نوه هایی که مردند
هذیان هایی که مرا با خود بردند
و نمودهای متذلذل وجودم
و لبخند از برای شکنندگی و هویت بیهوده ام
من چقدر باریکم........

۱۳۸۹/۵/۳۱

بیکاری

من برای خودم هم زیادیم .


من که برای خودم زیادیم .

آغوش باز من برای کیست ؟
صدای جیغ من که از راه رفته برگشت
سر من که توانایی عمل ضرب را گم کرد

فریاد من برای چیست ؟
قلب تهی من که با اشک هم پر نشد .

قرصم را بیاور
من برای خودم هم زیادیم .

ولی چگونه آن مرد در سلول تاریک و تنگ خوشحال بود و
لبخند بر لب داشت...

۱۳۸۹/۵/۲۲

گام های ترس



فرار از خود، در پشت گام های ترس


در خود آرام گرفتن



در خود آرام گرفتن

فریب های پشت سر هم.




در خیال زندگی می کنیم .



در خیالِ زندگی .



۱۳۸۹/۵/۱۴

گیجه گیج


اصلن نمی دونم چرا یک سال باهات دوستم........جمله نبود ......نمی دونم

وقتی سوالی می پرسی،ولی جوابی نیست



وقتی سوالی می پرسی
ولی جوابی نیست
وقتی مضطربی
اما راه حلی نیست
وقتی افسرده ای
ولی شادی نیست
وقتی....
دل پیچه های کوچک و بزرگ
در پس و پیش زندگی رژه می روند
و سوال بدون جواب
درد بدون مرهم
اضطراب بدون راه حل
...............



۱۳۸۹/۵/۱۳

زندگی همیشگی

زنده بودن، زندگی کردن و....حس خوبی به من نمیده....تا حالاینجوری فکر می کردم....ول آدمان که زندگی می سازن....مشکل زندگی نیست، آدمان.......

اعتماد به نفس

به خودم بیشتر از همه بدهکام...به نیکا...
کاش آدما یه کم شعور داشتن......دیشب جاتون خالی با یه جمعی رفتیم مثلن تفریح....با شوخی های بی مزشون اشکم در آوردن...دلم نمی خواد دیگه باهاشون برم جایی.....
این یه مسئله سادست...به راحتی حل می شه....من دوست های دیگه ی دارم....اونا هم همینطور
دیشب نتونستم راحت بخوابم......چون آدم حساسی هستم......و به شدت مجبورم درد معده تحمل کنم
حالا
به خودم فکر می کنم که هیچوقت اینطور با کسی رفتار نکردم ولی هیچ وقت برای این رفتار خودم تحسین نکردم
اگه تمام رابطه هایی که دوست نداریم تموم کنیم، تنها می شیم
اونایی که درد معده دارن رو درک کنیم...دردش بد

پس نوشت:وقتی یه موضوعی عذابم می ده، به خالی نامه می گم....ارومم می کنه.....تند و تند نوشتم....به ادبیاتش گیر نده

۱۳۸۹/۵/۱۱

بکارت مردها ، سالهاست که پاره است !!!!

.
.
زنها بکارتی دارند و مردها .....

بکارت مردها، سالهاست که پاره است
.
.

۱۳۸۹/۵/۱۰

مرخصی از دنیا

.
یه چند روزی، نزدیک به یک ماه مرخصی بودم، مرخصی از دنیا
.

۱۳۸۹/۵/۶

ما انسان ها چاره ای نداریم



ما انسان ها چاره ای نداریم

یا باید وجودمان را در قمار حقیقت سرمایه گذاری کنیم

یا انسانی منفعل باشیم



۱۳۸۹/۵/۵



ای خُداااااااااااااااااااااا

پس فردا کنکور دارم

عین خیالمم نیست
(:



۱۳۸۹/۵/۴

تراژدی دنیای مدرن(2)


دنیا، دنیای غریبی شده، قدیما اینقدر همه چیز پیچیده نبود، اینقدر اشیاء بیرونی برای سودجویی از ذهن آشفته ی بشری نبود، قدیما ، دنیای سالمتر ، ذهن سالمتری برای انسان ها به ارمغان میاورد ، ولی حالا انگار بعضی چیزا زیباتر شده ولی بعضی چیزا.....

اگر کمی به زمان های گذشته نگاه کنیم، لحظاتی رو به یاد میاریم که آشفته بودیم، لحظاتی رو که آروم آروم بودیم، لحظاتی رو که ناراحت بودیم ، لحظاتی رو که هیجان زده بودیم، لحظاتی رو که شاد بودیم ، لحظاتی رو که متمرکز و غرق در هدفمون بودیم و. .... ، ولی اگر یه مقدار دقیقتر نگاه کنیم ، می بینیم وقتی اعصابمون ناراحت، پریشان، غصه دار و پراسترس و ..... بود، به چی پناه می بردیم، به تلویزیون، به آهنگ های غمگین، به ماجراجویی ، به هر چیزی که ما رو از خودمون منحرف کنه، ولی اگر در عمل نگاه کنیم ، عمل ما مثل خالی کردن اسپری روی لباس بدوبوئه، اگر کل اسپری رو روی لباس بدبویی خالی کنیم، بوی بد لباس با بوی اسپری قاطی میشه و یه چیز غیرقابل تحمل تری رو ایجاد می کنه، بطوریکه حتی از لحظات اولم بدتر میشه.
یکی از دلایلی که ذهن ما رو ضعیف تر و منفعل تر کرده، پناه آوردن به عوامل بیرونیه، ما قادر به تحمل ذهنمون در لحظات ناآرام نیستیم، ما نمی تونیم ببینیم که ذهنمون آشفته است، از ذهن آشفته بدمون میاد، در مقابلش سنگر می گیریم، یه جورایی اعصاب آشفتمون رو با افکار آشفته ی اضافه ای جمع می بندیم و باعث آشفته تر کردن اعصابمون میشیم ، به این عمل منفی منفی می گویند، به این عمل منفعل و ضعیف کردن ذهن در مقابل عوامل بیرونی می گویند، ما در این لحظه ذهنمان را باز می کنیم و هر آشغالی را با آن مخلوط می کنیم، در حقیقت ذهن آشفته مان را چیزی آشفته از نوع دیگری بپوشانیم، و این ما رو از ذهن آرام و قوی و متمرکز دور می کنه، به مرور زمان ذهنیت حساسی برای خود می آفرینیم، یعنی شرطی می شویم، دیگر در مقابل کوچکترین ناراحتی از هم می پاشیم و به عوامل بیرونی پناه می آوریم، مطمئنا دیده اید کسانی رو که تا عصبی میشن به تلویزیون پناه می برند، به اینترنت، به صحبت کردن و .... . خب پس وقتی اعصابمون ناراحته چیکار کنیم، لازم نیست کاری بکنیم ، فقط اعصاب آشفتمون رو قبول کنیم، اگه دستمون به کاری نمیره، کاری نکنیم، یه گوشه ای بشینیم و قبول کنیم همه چی عوض میشه، فقط افکارمونو نگاه کنیم، یا اگر خیلی هیجان های منفی در ما زیاده، هیجانمونو با مشت زدن به کیسه ی بوکس خالی کنیم ، یا به باغچه ی حیاطمون آب دهیم، در کل سعی کنیم افکارمان رو با چیزها و عوامل بیرونی دیگه از خودمون مخفی نکنیم، چون واقعا مخفی نمیشن و در ناخودآگاهمون تلنبار میشن و در آینده به ما ذهنی منفعل و ضعیف همراه با بیماری های روانی و بدنی هدیه میدن.ولی اگر درست برخورد کنیم، در اینده ذهنی فعال و خلاقی و باثبات و آرام و قوی داریم، هر چند هیچ چیز 100% نیست.

نویسنده: اسطوره

داستان تمثیلی یک روح کوچولو


داستان، داستان زیباییست ، فقط داستان زیباییست!!!!!
این داستانو توی هارم پیدا کردم، مربوط به سالیان پیش است که هر سه جلد کتابو خوندم،
به یاد دوران گذشته .....

از میان ارواح روحی وجود داشت که می دانست نور است.او روح جدیدی بود .مشتاق کسب تجربه .او می گفت "من نور هستم"من"نور هستم".با همه ی شناختی که از خود داشت و مرتب آن را بیان می کرد.ولی هیچ کدام جای تجربه را نمی گرفت.
و در اقلیمی که روح ار آن برخاسته بود ،چیزی "جز"نورنبود.در آن اقلیم،هر روحی ،عظیم بود،هر روحی بدیع و جالب بود،و هر روحی،با درخشندگی و شفافیت ناشی از نور اعجاب انگیز پروردگار می درخشید.و بنابر این این روح کوچک،به منزله ی شمعی در مقایسه با خورشید بود.در بطن بدیع ترین نورها –که خود جزئی از آن به شمار می آمد-او نه می توانست خودش را ببیند و نه خود را به عنوان که و چه ای که واقعا بود،تجربه کند.
از قضا،این طور پیش آمد که این روح مشتاق شد و مشتاق شد تا خود را بشناسد.اشتیاق او بقدری شدید بود که یک روز خداوند گفت .کوچولو،آیا میدانی چکار باید بکنی تا آرزویت را بر آورده سازی؟
روح کوچک پاسخ داد ،"خدایا استدعا می کنم به من بگو چکار باید بکنم.من هر کاری بگویی انجام میدهم"خداوند پاسخ داد،"تو باید خودت را از ما جدا کنی و بعد باید تاریکی را به سوی خود بخوانی".
روح کوچک سوال کرد:"ای رب مقدس تاریکی چیست؟"
خداوند پاسخ داد،"همان چیزی که تو نیستی"،و روح این را درک کرد.
روح کوچک،سپس،همین کار را انجام داد و خود را از همه،آری از همه جدا کرد و حتی به اقلیم دیگری شتافت و در آن سرزمین،روح کوچک قدرت داشت،که به تجربه خود همه نوع تاریکی و ظلمتی را فرا بخواند و همین کار را کرد.
با وجود این،در میان آن تاریکیها روح فریاد کشید،"پروردگارا چرا مرا فراموش کرده ای؟"همان کاری که تو در سخت ترین و تلخ ترین ایام انجام می دهی.ولی خداوند هرگز تو را فراموش نکرده است.او همیشه در کنار تو ایستاده و آماده بود به تو یادآوری کند که"خود واقعی تو کیست؟"همواره آماده بوده،تا تو را به "خانه اصلی ات"فرا بخواند.

بنابراین نقطه ای روشن در قلب تاریکی باش و آن را لعن و نفرین نکن.
و به هنگام محاصره شدن توسط چیزهایی که تو نیستی،آن را که هستی (گوهر الهیت را)فراموش نکن.

"از کتاب گفتگو با خدا"

۱۳۸۹/۵/۳

تراژدی دنیای مدرن


شاید مقاله ی زیر را کمی بدبینانه ببینید، ولی مسیر حقیقت از واقع بینی می گذرد که ممکن است نگاهی بدبینانه به نظر آید:
دنیا، دنیای غریبی شده، زنان به دنبال امنیت کاذب در سایه ی آرایش و ازدواج، سریال های آبدوغ خیار برای ذهن های سرگشته و بیمار، قرص های آرامش بخش ، شادی هایی که هیچ گاه طالبشانش را ارضا نمی کند، روابط اجتماعی ناسالم و کاذب، عدم ارضاء حس جنسی، نرسیدن به اهداف و ...... باید اذعان کنیم که ذهن بشری در این سطح ظعیفش، ظرفیت این همه ورود اطلاعات را ندارد و این باعث سرگشتگی و منفعل شدن ذهن بشری شده است، ذهن انسان امروزی در سطح پایینی قرار دارد، ذهن ما عادت به نشخوار اطلاعات بیرونی کرده است و تجزیه و تحلیل درونی خویش را از دست داده است، ذهن ما پر از تصویر فیلم های مختلف، آرزوهای واهی ، خیال های خام ، سرزمین های گنج و.... شده است، شاید بعد از شنیدن این مطلب لبخندی بزنید و بگویید چه حرفا، ما داریم زندگی می کنیم، ولی چگونه زندگی می کنید، کیفیت آن چگونه است ، وقتی تنها هستید با خودتان چه احساسی دارید؟ . اگر لحظه ای بخواهید به این فکر کنید که همین حالا به چه چیز فکر می کنید، دچار سردرگمی می شوید، شما قادر به آفرینش و جهت دهی فکرهای خود نیستید،و حتی به این حالت هوشیار هم نیستید، این، درد و رنج پنهانی ما را زیاد می کند . ما به دنبال آرزوهایی هستیم که برای ما در کارخانه های آرزوسازی دولت ها و قدرت ها و فرهنگ های گوناگون برای ذهن بیمار ما تولید شده اند و ما آنها را قبول کرده ایم، به نظر من خیلی وحشتناک است، لحظه ای به اطرافتون نگاه کنید،به همه چیز دقیق نگاه کنید، هیچ برای شما نیست، هیچ چیز را خود نیافریده اید، همه چیز تولید شده اند.
ذهن بیمار ما به بومی میماند که هر رنگی را به خود می گیرد ولی خود بر آن رنگی نمی زند .
در دسته بندی ذهن ها، ذهن بیمار جزو اکثریت ذهن هاست، ذهن های قوی در اقلیت هستند، نویسنده ها، شاعران، و ... می توانند جزو این دسته باشند ولی لزوما جزو این دسته نیستند، حتی یک خانه دار هم می تواند دارای ذهنی قوی باشد، در حین حال شاعری می تواند دارای ذهنی ظعیف باشد ولی احتمال چنین چیزی کم است.حالا فکر می کنید چرا ذهن ما دچار ظعف شده است و چگونه می شود آن را قوی کرد؟؟

نویسنده : اسطوره

۱۳۸۹/۵/۱

صد مرد در صد جهان فریاد می زنند


صدای سرودی می آید


صد مرد در صد جهان فریاد می زنند

هر مرد از دردش در وجودش

هزاران رهگذر اما....

در صد هزار افکار خام.

در پس زمینه ی رویای تار.

۱۳۸۹/۴/۲۹

باشد که مرا خون از رگ ها برود


باشد که مرا خون از رگ ها برود، گوشت


بر تنم بپوسد، و استخوان هایم بند بند

جدا شوند، اما تا راه شناخت را نیابم،

از این جا نخواهم رفت.

"متون بودایی"

۱۳۸۹/۴/۲۷

پروژه ی ای به نام ریسک یا حماقت

  • اسطوره
سلام
یه موضوع جالب پیش اومده
با توجه که ترم آخر دوره ی کاردانیم
رفتم با شور و علاقه به سمت پروژه
به امید کسب فضائل!!!!؟
پروزه ی سختی را بخاطر شور و علاقه ی وافرم به کسب دانش انتخاب کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی بعد مدتی گفتم بشینم برای کنکور بخونم که هدفی است بس والاتر!!
و اینکه از اونجا که یادمه
هیچ موقع درس درست و حسابی نخوندم
جنگ سختی برام پیش اومد
و تازه در این آخرا تازه فهمیدم چگونه درس بخوانم که بشود
با جمع کردن انرژی های پراکنده ی ذهنم و تمرکز اونها روی درس
(انرژی هایی که روی همه چیز بود الا درس)
بعد سال هایی که گذروندم امروز مفتخرم که کمی درس خواندم
و یه 3،4 تایی کتاب خوندم(البته درسی)
ولی حالا توجه نکردید چه اتفافی افتاد
پروژه رو گذاشتم کنار بخاطر کسب فضائلی بالاتر
و حالا فردا روز تحویله
پروزه رو دادم نوشتن
ولی هیچی از کدهای c# برنامه سر در نمیارم
فردا آخرین روزه
حوصله سر و کله زدن با برنامه هم ندارم
می خوام برم تحویل بدم
باداباد
انرژی مثبت
من نمره رو از استاد می گیرم
و یا نمی گیرم
ولی به هر حال می گیرم
------------------------
پس نوشت 1: الان صبح فردائه!! من از استرس بلند شدم و دارم رو کدا کار می کنم تا یک مقداراز کدا سر در بیارم
پس نوشت 2: الان بعد از ظهر فردائه : من امروز ظهر رفتم پهلوی یک برنامه نویس و مطالب کلی رو یاد گرفتم و رفتم پیش استاد،
استاد مستندو نگاه کرد، گفت خیلی ضعیفه، فهرست نداره و ....
گفتم استاد نمیدونستیم وگرنه همینجوری که شما گفتین انجام میدادین و اینکه قبول کنید، دیگه نمی تونم بیام دانشگاه یه هفته دیگه کنکور دارم
بعد گفت 20 نمیدم بهت،20 مال خداست! ولی داد 19!!!
به برنامه اصلا نگاه نکرد!!!!!!!!!!!!!!

من فارغ التحصیل شدم

۱۳۸۹/۴/۱۳

زلم زیمبو

وای......عاشق این زلم زیمبو ها شدم...گوشواره، دستبند،النگو و....رنگارنگ، خوشگل........باورم نمی شه...هیچوقت دوست نداشتم

کشف شغل

می گم: جوونه، به سن ما که برسه می فهمه همه چی کشکه
می گه: تو الان رسیدی به اینجا، اینطوریی
می گم: من فرق می کنم، دغدغه هام فرق می کنه
می گه: چرا همه فکر می کنن با بقیه فرق میکنن
می گم: خوب فرق می کنم دیگه
می گه: مثلن، می تونم بدونم
می گم: این همه سال تو رو تحمل کردم، کمه؟و.......................
می گه: بیا یه دفتر خدمات بزنیم، یه تعداد آدم استخدام کنیم، اینجوری که مشتری بیاد تو،یکی انتخاب کنه، برن پارکی جایی غر بزنه، اونم گوش کنه، ساعتی پول بده
می گم: وای، خوراک منه


بازم که تو

جمعه
خونه جدید.......انگار نه انگار که نیستی.....هر جایی، هر چیزی، هر کسی....همه چیز و همه چیز گواه بودن تو. گواه روزهای نه خوب گذشته......گواه تو....دو تا مرد جوون اثاث ها رو می برن و می ارن.....من به تو فکر می کنم.....بازم این اشک های همیشگی........بازم منی.......که جز تو کسی رو نمی خواد...نیستی...نیستی تا گیر بدی به شستن  فرش ها، خرید ملحفه های نو، نیستی تا یه خرج گنده بتراشی و من صدام در بیاد....نیستی.....ولی اب خنک هست...دو تا مرد جوون تشنه نیستن.....نیستی........باور کن...

هوم

زندگی این روزا یه جور دیگه می گذره، تا به حال چنین ترکیبی از شادی و غم ندیده بودم، عین معجون های پالیزی....این روزا به سردی و با سرعت داره پیش می ره.....این روزا تنهایی رو هزار بار در لحظه احساس می کنم....این روزا یه کشمکش درونی بین خوبی و بدی.......هیچ حسی برای شاد بودن ندارم......و هیچ حسی برای غصه.....گاهی سرکی می کشم.....چه کشمکشی.......

۱۳۸۹/۴/۷

ه ه ه

در آستانه سی سالگی نیستم، ولی هر چیزی به راحتی می تونه به همم بریزه، با فشار جسمی ..با خودم فکر می کنم ،تو این خرابات باید یاد بگیری غصه هم غصه نیست و ارزش نداره جدیش بگیری، درست مثل اینکه لحظات خوش روهم نباید جدی گرفت........مثل همه چیزا، همه....باید واقعن برید........
می گم: من رو باش، همچنان غصه می خورم و زجر می کشم، تازشم.... این روزا درد می کشم، ای بابا
می گه باید تا ته سقوط کنی تا به اوج برسی

۱۳۸۹/۴/۵

قبلنا به تلویزیون می گفتند جعبه ی شیطانی!!

قبلنا به تلویزیون می گفتند جعبه ی شیطانی
حالا من هم یه جورایی برام اثبات شده که تلویزیون دست کمی از جعبه ی شیطانی نداره
هر شب باید بیایم خونه بشینم پای تلویزیون و سریال سفری دیگر رو ببینم
آخر هفته ها فرار از زندان و رویای شیشه ای و...
یا باید بزنم بی بی سی اخبار روز رو ببینم
و هزاران چیز دیگه
واسه ی چی؟
چون من به دنبال هیجانم
چون ناآگاهم
چون از شرایط حال خودم راضی نیستم
چون از عملکرد ذهنی خودم ارضاء نمیشم
چون از اینکه زندگی ساده و ساکتی و عینی داشته باشم می ترسم
.....
و اینطوری میشه که سریال می بینم و ...
وقتی به طور مثال سریال سفری دیگرو می بینم،
با شخصیت های فیلم همذات پنداری می کنم
وقتی سالوادور ناراحت میشه منم میشم
وقتی گریه می کنه منم در ذهنم گریه می کنم
و وقتی دشمنش حالشو می گیره، من به یارو فحش میدم
یه جورایی خط داستانی سریال،قسمتی از ذهن و وجود من میشه و خلاء من رو پر می کنه
اینطوری میشه که در طول روز ذهن من درگیر افکار خیال انگیز سریال میشه
و کمتر به زندگیم توجه می کنم
و شدت عمل گرایی در زندگیم کم میشه
البته هر جا که شور و هیجان و ماجراجویی است
و خارج از منه
می تونه نقشی مثل تلویزیون داشته باشه
و اینطوری باعث شه
بیماری ذهنیمونو در نمایش ها و داستانهای مختلف گم کنم!
-------------------------------------------
پس نوشت: نظر شما هم همینه؟ یا نظر متفاتی دارین؟

۱۳۸۹/۴/۱

ه ه ه


می گم: خدا نامجو رو برای من آفریده
می گه: تو که به خدا اعتقاد نداری

پس نوشت: این روزا من فقط با نامجو حال می کنم
روز تولد تو باز مجلس عزاست و.........

۱۳۸۹/۳/۳۱

این کفش ها و خنده ها

اگه یه روز خواستم یه شرکت داشته باشم.
شرایط کارمندام: 1- خنده ممنوع.2_استفاده از دمپایی ممنوع
شرایط بعدی متعاقبن اعلام میشه
پس نوشت: واقعن خنده یا صدای دمپایی بعضیا ازار دهنده و تو شرکت این صداها اعصابم می ریزه به هم، نگم از کفش پاشنه دار....تلق تلق

۱۳۸۹/۳/۳۰

قر زدن

یه وقتایی آدم دلش می خواد الکی الکی قر بزنه، هی قر بزنه و قر بزنه...فقط قر بزنه....گیر هم ندن

آموزش مبارزات مسالمت آمیز (معرفی وب سایت)




مرکز مطالعات دفاع استراتژیک بی خشونت یک مرکز مجازی است که شبکه‌ای برونمرزی شامل پژوهشگران، مترجمان، نویسندگان و کوششگران مدنی در آن گرد آمده‌اند. هدف مشترک این گروه ترویج و آموزش کنش بی خشونت به عنوان مؤثرترین راه برای ایجاد تغییر اجتماعی است.
هدف ما این است که انواع تاکتیکهای مبارزهٔ بی خشونت را بررسی و منتشر کنیم؛ و با پژوهش و تحلیل تاکتیکهایی که در گذشته در دیگر نقاط جهان به کار گرفته شده‌اند، در مورد اثربخشی آنها نتیجه گیری کنیم.ه
افزون بر مطالب و تحقیقات منتشر شده در اینجا، فیلم‌های گوناگونی در بارهٔ کنشهای بی خشونت را از سراسر جهان در این تارنمای اینترنتی قرار خواهیم داد. شبکۀ ما برون مرزی است و از کمک افراد و پژوهشگران بی شماری از ایران و همچنین کشورهای دیگر بهره می‌برد.
آدرس سایت: bikhoshoonat.net
--------------
نظر شخصی
چون اطلاعات و آگاهی های خودم و اکثر سبزها (کنش گران اجتماعی) در رابطه با مسائل سیاسی و اجتماعی و مبارزاتی به نسبت پایین ه
یه سایت مثل این که آموزش های خوبی در این زمینه داره خیلی می تونه موثر واقع بشه .

"divarnevis1.blogspot.com"