۱۳۸۹/۳/۹

به عبارت دیگر تنها وقتی شما زخم پذیر هستید، صداقت و درستی دارید.

  • اسطوره
داشتم تو کتاب فروشی، به قفسه ی مورد علاقم نگاه می کردم
که یه کتاب چشمک زد
از اون موقع ها بود که کتاب می گفت : منو بخر منو بخر
گرفتمش
از انتشارات خوبی بود
تقریبا 400 صفحه است و چاپ 1387 با قیمت 1300 تومن!!!
اسم کتاب : پیوسته آغاز کردن
نویسنده : گری نُل
انتشارات : فراروان

قسمتی از کتاب :

بهره مندی از صداقت و درستی شما را زخم پذیر می سازد. به عبارت دیگر تنها وقتی شما زخم پذیر هستید، صداقت و درستی دارید. وقتی شما زخم پذیر باشید، فردی گشاده و بی تزویر هستید چون این گونه باشید، آنچه را که طبیعی است همراه با حس خودِ متعال اظهار می کنید. در واقع آنچه را که خود هستید تایید می کنید و صمیمیتی حقیقی را به مشارکت می گذارید.
صمیمیت، یعنی .......

صفحه ی 37

حریم شخصی

  • اسطوره
انسانها هنوز به درک حریم شخصی نرسیده اند
ما در دنیایی پر از کمالات زندگی نمی کنیم!
اکثرا انسانها به دنبال طمعه می گردند
تا به حریم شخصی آنها تجاوز کنند
و کمبود و نقص خود را با حمله به انسان های دیگر جبران کنند
حیوانها گاهی اوقات بیشتر از انسانها به کمال رسیده اند
آنها به راحتی حریم شخص خود را در مقابل حیوانات دیگر حفظ می کنند
ولی بعضی انسانها به دلایل مختلف قدرت دفاع از حریم شخصی خود را ندارند
آنها به خاطر تربیت غلط، محیط نا مناسب، عدم ارتباط صحیح و مناسب و .....قادر به حفظ حریم شخصیشان نیستند
وبه طور دائم اجازه ی ورود دیگران به حریم شخصیشان را می دهند
باید گاهی همچون حیوانات حریم شخصی خود را نشانه گذاری کنیم
حریم شخصی چیزی ظریف است
و باید آن را درک کرد
و به آن احترام گذاشت

۱۳۸۹/۳/۷

دیوانه ها بی آزارترین و ساده ترین انسانها هستند

  • اسطوره
دیوانه ها چرا اینقدر مورد تمسخر قرار می گیرند؟
چرا اینقدر سر به سر آن ها می گذارند؟
چون آنها بی آزارترین و ساده ترین انسانها هستند
و ریا و زورگویی در وجود آنها مرده
انسانهایی با ضمیرِ صاف هستند
و خود را آلوده ی دنیا نکردند
دم فرو می برند و می بینند
و شفقت از چشمانشان موج می زند
............
ای کاش همه دیوانه بودند

۱۳۸۹/۳/۵

ولی جهالت اولیه مرا به ناکجا برد

  • اسطوره
سالها از آن زمان می گذرد ....
گویی از تمام دنیا جدا بودی
و وابستگی به هیچ چیز نداشتی
و بعد هرخاطره ای گریه ای بود و درد را می شست
و بعد، لبخندی از ته دل بر لبانم نقش می بست
ولی جهالت اولیه مرا به ناکجا برد
وقتی خواستم ادای آدم بزرگها رو در بیارم
وقتی خواستم شبیه آنها بشم
گویی فکر می کردم در رفتار آنها رازی هست
و نمی دانستم که در عدم وابستگی من به چیزها رازهای فراوان تری هست
اکنون در جهنم قدم می زنم
و به فکر بهشت آغازینم
روزی که سیب را ندیده بودم

۱۳۸۹/۳/۴

نمی دانم می شود چیزی نگفت و مُرد!!

  • اسطوره
آه از این افسانه های افسون شده
از این آرزوهای ملعون شده
در تمام عمر گویی به فکر سرزمین موعود...
، نا امید گشته ام
خسته
و افسرده
ولی هنوز نقاب دلقک .....
همهمه ای گنگ
و صدایی محو
و آینده ای گنگ
نمی دانم آیا راه گریزی هست؟!
نمی دانم می شود چیزی نگفت و مُرد!!

۱۳۸۹/۲/۲۹

دوستان

چه دنیای عجیب و غریبی این وبلاگ

دوستم از سوئد با صدای مشوش زنگ میزنه! می گه: خوبی؟ اتفاقی افتاده؟ مضمون وبلاگت نگرانم کرده.
یه دوستم که رابطمون زیادی ok ولی پیش هم نیستم می گه: وقتی وبلا گت می خونم احساس می کنم کنارمی.
خواهرم(مسیح) می گه: چه نا امید کنندست.

تقریبا  هر روزچندین تلفن یا pm در باب نگران بودن دوستام دارم
بیشترشک و تردیدها در حول و حوش شکست عشقی می چرخه !!!

خودم نگران خودم می شم!!!
میرم جلوی آینه!
از خودم می پرسم خوبی؟

 پس نوشت: فقط این نوشتار رو دست دارم، همین


رفتن و رفتن

بازم رفتن یه آدم، من یاد رفتن ها انداخته، رفتن هایی که با هر کدومش یه جوری غصم شد، غمم گرفت، رنجیدم. دلم هزار بار تنگ شد و هزار بار دردش شد. هیچکس هم نفهمید، خوب! پایانی نیست!
این روزها انگار بیشتر باب شده، انگاری مد شده، باید رفت و رفت و رفت، گاهی فکر می کنم باید رفت تا نبود! این مفلوکانه ترین نوع رفتن
انقدرفکر می کنم، فکر می کنم و این شبها رو هزار بار تا صبح بیدار می شم،اانگار ته دلم خالیه خالیه! خالی بودنش حس می کنم، بغضم می گیره، می خوابم!
من واقعن این زندگی رو با این آدما با این جسارتشون،با این حقی که به خودشون می دن نمی فهمم!
این روزا تحمل مرگی رو ندارم،این روزا تحمل غمی رو ندارم، این روزا تحمل خودمم ندارم، این روزا
امان از این روزا
پس نوشت: اسطوره می زنگه، شاکیه، می دونم شاکیه، می گه اینطور نیست، میگه نوشته ها پر از یاس و نا امیدیه، می دونم! اینجا مال ماست و هیچ

۱۳۸۹/۲/۲۸

ناظم حکمت

به من گفت:
بیا
بمان
بخند
بمیر

آمدم
ماندم
خندیدم
مردم

ناظم حکمت

روزگار

تکه ای از تنهایی سهم من شده، تکه ای هم سهم تو
فرقی نیست، سهم من بیشتر بوده یا تو
شباهت سرنوشت، نه روزگارمان را عشق است

در شهر تو


هوای اینجا آفتابیست، آفتابی ترین آفتابی که زمان دیده
اینجا
غریبه ای  ز ناچاری نفس می کشد
غریبه ز سرما ی بهاری می لرزد
در شهرتو غریبه ای تنها تمام خیابان های شهر تو را گز می کند

غریبه غریبست!

در شهر تو غریبه ای ز غریبی جان میدهد
چه بیگانه شدی!!!
پس نوشت: حتمن گاهی دلی واسه خودش سوخته، واسه خودش تنگ شده، دلم گاهی واسه خودم ناز می کنه، اون ناز می کنه من ناز میکشم...











کسی جز تو نیست

خوشگل ترین تنهاییم با خوشگل ترین نگاه و استوارترین بغض به دوش  می کشم.
نبودنت را هراسی نیست، اندیشه ات را چگونه تاب بیاورم!


۱۳۸۹/۲/۲۴

کیهان بی مصرفِ پر مصرف

  • جمعه 24 اردیبهشت سال 1389
  • اسطوره
حتی میشه از کیهان هم برای کارای تقریبا مفید استفاده کرد و برای وقت گذرانی یه خط خطی ای روش کرد
و نشون داد هیچ چیزی بی حکمت نیست !!


۱۳۸۹/۲/۲۲

رابطه

رو چمن نشستیم، فارغ از همه چیز و هر احساسی به هم، حرف می زنیم
بحثمون می رسه به نقطه همیشگی، روابط دختر وپسر.
می گم: خوش فکر ترین پسر ها رو هم که اطرافم دیدم موقع ازدواجشون یا انتخاب دوست دخترشون یکی می شن مثل بقیه، یه مشت معیار ظاهری
می گه: اینطور نیست، اه( خیلی بد می گه) چقدر نمونه آماریت مشکل داره!! یه دنیا واسه خودت ساختی و داری توش غرق می شی، تا یه مدت دیگه تو هم می شی مثل بقیه.

پس نوشت: نمی دونم چرا  توی رابطه جدید با هر جنسی دختر یا پسر مثال نقضش نمی بینم.

۱۳۸۹/۲/۲۱

متالیک

5 عصر از شرکت میزنم بیرون، با یکی از بچه ها سر مطهری قرار می زارم، میریم جایی واسه کار صحبت کنم، امیدوارم...ساعت کاریش 5 به بعده تا 11. قرار شده تا فردا جواب بده، میدونم اوکی نیست.
با بغض میام بیرون، اگه تنها بودم.......
تنها نبودم!!!
داغون، خراب! تمام این چند ماه دوباره یادم می آد، میخوام ضد حال نباشم، نمیدونم شد یا نه؟؟؟
میریم یه جای دنج، اسمش رستوران دنج.
تا 12 راه میریم، راه میریم، حرف می زنیم، عصبیم، بلند حرف می زنم
هوا بهاریه، وقت عاشق شدنه

زندگی هنگامه فریادهاست
سرگذشتی در گذشت یادهاست
زندگی تکرارجان فرسودن است
رنج ما تاوان انسان بودن است

دلم دوست داشتن می خواد، می ترسم

لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشته باش. از آخرین باری که دوستم داشتند تا کنون کمترین محبتی ندیده ام (برشت)



۱۳۸۹/۲/۱۶

مگر چه چيز براي زندگي مي خواهيم؟!

مگر چه چيز براي زندگي مي خواهيم؟!
به غير از جايي كه بخوابيم
و بخوريم
و بخوانيم
و ببينيم
و بشنويم
و بيافرينيم
مگر چه چيز براي زندگي مي خواهيم؟!
به غير از جايي كه برويم
و ببينيم
و زندگي كنيم
و آزاد باشيم

یه نفره، یه طرفه

 می گه:خفه شو ، بزار دوستت داشته باشم

چه میدانی

چه می دانی از این شهر بزرگ

از این همه تنهایی
این همه اندوه

چه می دانی ا زانتظار به هرز رفته
از اتاق پر از گرد وغبار
 از دیوار سیاه

چه می دانی از نا نوشته هایم
از رنجش هایم
برای کلمات کودکانه ای که ....

چه می دانی ؟؟؟

این همه تنهایی که توصیفش در کلام من نمی گنجد

حتی کاغذهای خط خطی روی میزم را ندیدی، هیچ گاه
ندیدی

آدما (دخترها)

 دختره که بعد غذا کیف آرایشش در میاره
با بغض بر می گرده خونه
بهش نگفته خوشگل شدی، محو دختر میز کناری بود!!!

۱۳۸۹/۲/۱۴

شادی صدر

 همچنان این روزا تو گوگل ریدر بحث مقاله شادی صدر و انواع جوابیه هاست، موافق ومخالف، با تعریف خاطره ها

از سر کار که برمی گردم، میرم سراغ درخت توت و شال از سرم افتاده، مرتیکه می آد این طرف خیابون شروع می کنه به اراجیف و خداییش این حرفارو نشنیده بودم، کوچه خلوت ، به یه پسری می گم می شه باهاتون بیام، مرتیکه حرف بار جفتمون می کنه، پسر عصبی میشه از رو زمین سنگ بر میداره، دستش می لرزه

با بغض فرار می کنم، چند شب نمی تونم بخوابم

شب تو خونه حرف می زنیم، آخرشم می فهمم این حجاب تو خیابون من هم یه انفعال، از همون چرندیات کرم از درخت

کرم از من نیست، نمی گم کرم از تو، من نمیدونم کرم از کیه! ولی میدونم واسه کرمی که هیچ کس نمیدونه کیه و از کجا اومده ما شبهای زیادی نمیخوابیم
حرف می زنیم و در نهایت به توافق می رسیم مقاله خیلی خوب و لازم بود.
یه تلنگور بود برای 95%ی ها
سالها بعد هم یکی مقاله می نویسه و خیلی ها جوابیه مینویسن و خیلی ها با اشک خاطراتشون می نویسن


۱۳۸۹/۲/۱۳

فیلمها

فیلم تهران طهران دیدم، خوشم نیومد، از مهر جویی بعید بود.

فیلم هیچ دیدم، خوشم اومد، بازی پانته آ بهرام دوست داشتم و نگار جواهریان، واسه انگشت دهنی مهدی هاشمی می میرم

دارم می رم پوپک و مش ماشا الله ببینم