۱۳۸۹/۶/۲۱

سرود آخرین لحظه های آبیم




همه روزی شبیه پدران و مادران خود می شوند

و فراموش می کنند خلقت خویش را

و زنجیر ها هیچگاه گسسته نمی شوند

میدانم که سراسر خواستار حقیقتم

من می خواهم پرواز بی آلایش پرنده را

می خواهم خوبی همه ی دنیاهای پست 

می دانم که باید رفت

و  برگشت

و از اینجا به اینجا بازگشت

اینجا می مانم و سفرم را از سخت ترین جای دنیا آغاز می کنم

 و سالهاست سفر من آغاز شده 

و من وامدار آموزگارانی بوده ام که آمده اند و رفته اند

می دانم در این کورسو توهم های سیاه مرا در بر گرفته

ولی من نیرویم را حفظ خواهم کرد

و قول خواهم که روزی سرود آفرینش را همنوا با آواز آن پرنده بر آن شاخسار زمزمه کنم

سپاسگذار همه ی دوستانی هستم که بار وجود من را بار وجودشان یکجا تحمل کردند

می خواهم بروم

می خواهم زندگی کنم و زنده نباشم

می خواهم سرود این نسل را بعد از این همه سردی سالیان دور 

من زمزمه کنم

و گرما را بر وجود و اطرافم پراکنده سازم

می خواهم گسست دیروز با فردا باشم

و برای اینکار حاضر به خرج  آخرین قطره ی روحم خواهم بود

و من صدای تو را شنیدم

و همچنین صدای خودم

آرزوی این را دارم که بر پستی ها فائق آیی

و هیچگاه صدای سرد حقیقت پوسته ی نرم و شفاف قلبت را تیره نسازد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

جمله اولش یه شوکه، جمله آخرش یه خواسته ......مزسی برای زنده بودن وبلگ

ارسال یک نظر