همه روزی شبیه پدران و مادران خود می شوند
و فراموش می کنند خلقت خویش را
و زنجیر ها هیچگاه گسسته نمی شوند
میدانم که سراسر خواستار حقیقتم
من می خواهم پرواز بی آلایش پرنده را
می خواهم خوبی همه ی دنیاهای پست
می دانم که باید رفت
و برگشت
و از اینجا به اینجا بازگشت
اینجا می مانم و سفرم را از سخت ترین جای دنیا آغاز می کنم
و سالهاست سفر من آغاز شده
و من وامدار آموزگارانی بوده ام که آمده اند و رفته اند
می دانم در این کورسو توهم های سیاه مرا در بر گرفته
ولی من نیرویم را حفظ خواهم کرد
و قول خواهم که روزی سرود آفرینش را همنوا با آواز آن پرنده بر آن شاخسار زمزمه کنم
سپاسگذار همه ی دوستانی هستم که بار وجود من را بار وجودشان یکجا تحمل کردند
می خواهم بروم
می خواهم زندگی کنم و زنده نباشم
می خواهم سرود این نسل را بعد از این همه سردی سالیان دور
من زمزمه کنم
و گرما را بر وجود و اطرافم پراکنده سازم
می خواهم گسست دیروز با فردا باشم
و برای اینکار حاضر به خرج آخرین قطره ی روحم خواهم بود
و من صدای تو را شنیدم
و همچنین صدای خودم
آرزوی این را دارم که بر پستی ها فائق آیی
و هیچگاه صدای سرد حقیقت پوسته ی نرم و شفاف قلبت را تیره نسازد
۱ نظر:
جمله اولش یه شوکه، جمله آخرش یه خواسته ......مزسی برای زنده بودن وبلگ
ارسال یک نظر