۱۳۸۹/۱۰/۹

بلوغ در راه است


لحظه ای که دریافتی عضویت در هر اجتماع، فرهنگ یا مرامی در بدبختی و در زندان ماندن است ، همان روز غُل و زنجیر ها را از دست و پایت می گشایی. بلوغ در راه است و تو در حال اعاده ی معصومیت از دست رفته ات هستی.

"اشو"

شادیت شادی من است


ای دیده ات خمار

برگیر این جام را

دروغ هایت را رو کن

به تو می گویم ولی

تمام زندگی دروغ است

بگذار برایت بیشتر بریزم

بگذار فراخ گردیم

فراموش کن هر آنچه از من می دانی

من از تو میدانم

در این میانه برقص

و به این بازی ابلهانه بخند

بخند و شاد شو

که شادیت شادی من است


واقعی ترین تصمیم احمقانه درست دنیا !!!!

در زندگی حماقت هایی است که واقعا نام حماقت برایشان زیبنده است،داستان از خیلی سال های پیش شروع شده ، در رو رو خودم بستم ، تو خونه اولمون تو مهدیه بودیم ، دوم دبیرستان بودم ، تو دنیای کودکانه خودم گفتم اونقدر غذا نمی خورم تا بذارید هنر بخونم ، مامانم می گفت بچه های نادرست میرن هنر می خونن! ، تو درستی باید بری ریاضی بخونی ، بالاخره شوهرخاله ی عزیزمون هم که کمی زبون داشت اومد با من حرف زد ، یعنی من بچه رو گول زد و من دوباره تصمیم به خوندن رشته ی ریاضی گرفتم و سالهای نحسم شروع شد ، نمی دانستم بدبختی و رنج از کدام سو به طرفم روانه شد ، فقط می دانستم می آمدند و روی سرم آوار می شدن ، مدیر اذیتم می کرد ، مادرم ، همه ، تمام زندگی مایه عذابم بود ، منی که تا سوم دبیرستان درسم خوب بود ، امید داشتم یک دانشگاه دولتی قبول بشم ، در پیش دانشگاهی با تک ماده قبول میشم و یک سال پشت کنکور می مونم و نیز نتیجه ی بدتررا در سال دوم می گیرم، در سه سال مدرک کاردانی می گیرم ، و یک روز یهو به سرم زد درس بخوانم ، برای کنکور خوندم و دانشگاه علوم و فنون بابل قبول شدم ، واقعی ترین لحظات شروع شدند ، از خیلی از بجه ها جلوتر بودم ، برنامه نویسیم خوب بود ، ناگهان حس کردم ارضا نمیشم، می دونستم در حال فسیل شدنم ، جای من اینجا نبود ، سالها بود که اینو می دونستم، ولی جرئت انتخاب نداشتم ، و هنوز هم گاهی کمی می لرزم ،گاهی احتیاج به کمی اطمینان دارم ، ولی می دانم جز خودم کسی نمی تواند این اطمینان را به من بدهد ، می دانم مادرم حرص می خورد ، پدرم ، خواهرم ولی برادرم مرا درک می کند ! . می خوام انصراف بدم برم سربازی ، بعد واسه کنکور هنر بخونم و در یکی از رشته های هنر ادامه تحصیل بدم ، جایی که انرژی خواهم گرفت، زندگی خواهم کرد ، هر چند زندگی خیلی برایم سخت تر می شود ، ولی این سختی را با دل و جان می پذیریم و حرف دیگران برایم مهم نیست ،نمی خواهم بدانم چه فکر می کنند، مدت هاست که تابوها را شناخته ام ودر زندگی مردمان سایه لولیده ام ......

۱۳۸۹/۱۰/۸

نیمه شب و راننده

امروز با معین بودم، زمان برگشتم خیلی دیر شده بود، 11:30 بود ، منم که این ماه با بی پولی فجیعی دست و پنجه نرم می کنم، هر چند فکر می کنم این وضع تثبیت خواهد شد ، در کنار دو ماشین 1828 منتظر ماشینی بودم ، شاید دلش بسوزد ! من رو سوار کند ، یه کتابم دستم بود و بیشتر به سمت جاده گرفته بودمش شاید یه راننده چشش به کتاب بیفته و تو دلش بگه من آدم حسابیم!ولی خیال باطل . بعد 10 دقیقه ای که با امید به ماشین های در گذر نگاه می کردم، یه ماشین وایستاد ، گفت برم داروخونه دارو بگیرم، اگه ماشین دیگه نیومد با من بیا ، ماشین دیگه ای نیومد و من سوار ماشین این آقا شدم ، شروع کرد به گلایه کردن از قیمت دارو ، و از زنش گفت که بهورز است و بعد منم گفتم کسی این موقع شب هیچ ماشینی وای نمیسه ، تو دهنش داشت یه جمله ای مزه مزه میکرد ، گفتم می خوای بگی آدم درست و حسابی این موقع شب بیرون نیست ، در کل خیلی حرف زدیم ، گفتم دانشجوئم و با خودم قرار گذاشتم این ماه کمترین خرج رو بکنم ، و کمی خودمو محک بزنم ببینم با چقدر پول می تونم سر کنم، آقا بعد مدتی شروع کرد خود تعریفی ، و بعدم گفتم امیرکلا میری ، گفت نه ، گفتم پس مزاحم نمیشم ، بزور رفت به سمت امریکلا ، از شغلش گفت ، از اینکه مردم قدر همو نمی دونن ، به هر حال ، شروع کرد به سخنرانی ، بعد گفتم پیاده میشم ، بزور گفت خونت کجاست ، ما رو بزور برد دم خونه پیاده کنه ، گفت مسافرکشی نمی کنه ، اگه هم بکنه ، اگه مسافر 25 تا تک تومنی بده هم راضیه ، منم گفتم به قصد خیر پس داره ما رو میاره ، چون گفتم واسه این 1828 سوار شدم ، که نمی خوام پول زیاد تری بدم ، آخه با خودم امروز عهد کردم کمترین خرجی رو که می تونم تو این ما بکنم ، گفتم پیاده میشم ، گفتم 500 تومن بدم کافیه ، بیچاره رنگ از رخسارش پرید ، 1000 تومنی داشتم دادم بقیشم نخواستم ، بزور منو تا خونه رسوند منم خیلی اصرار کردم نه ، ولی خب رسوند ، جالب بود انتظار داشت خیلی بیشتر بدم ، به هر حال بعد دم زدن از اینهمه ارزش های انسانی انتظار 1000 تومنم نداشت و ناراحت شد رفت ، من موندم که چی بگم ، اگر قرار بود بیشتر بدم 1828 سوار می شدم ....!!!!!
به هر حال ، از این طنز تلخ ، جز لبخند گرم چیزی بر صورتمان ننشست

۱۳۸۹/۱۰/۶

شهر

از اين شهر كه برويم، تنهاييمان هم تقسيم مي شود...ديگر ايمان مي آورم....آسوده خاطر مي شوم....شب را كه كنارت مي خوابم...هراسي ندارم كه صبح مي شود و نيستي....مي دانم مي آيي....چاي را كه خوردي.....سيگاري مي كشي و تمام خيابانهاي شهر را با هم گز مي كنيم....من با تو........شب را كنارت آسوده مي خوابم.

مادري


مامانم مي گه: از روزي كه نيكا رفته تهران هنوز يه شب بي اشك نخوابيدم.....مي گه: هيچ غذايي رو بي بغض نخوردم...من از شنيدنش مي ميرم.....



همكار گرامي

من تو دفتر يه مجله كار مي كنم. يه ساختمون 10 طبقه،هر طبقه 2 واحد،تو هر واحد هم 2 يا 3 مجله.
يه همكار محترم مسئول آوردن چاي و.......هر چند وقت يك بار واحد ارزيابي يه كاغذي رو مي فرسته واسه ارزيابي گروه خدمات و.....
دوتا از همكارهاي ما معتقدن اين آقا كم چاي مي آره.....و تو برگه ارزيابيش همه چيز رو ضعيف زدن....از كارشون خيلي بدم اومد
اين پسر روزي دو بار چاي مي آره حالا اينكه ما بيشتر چاي مي خوريم  يا سرمون شلوغ و چاي سرد مي شه... قطعن مشكل خودمون...
فكر كن با اين فرم تو اين آدم ممكنه بيكار شه....فكر كن زنش....بچش.....چراما آدما به عواقب حركتمون فكر نمي كنيم.....چرا چون دو كلمه درس خونديم حاضر نيستيم يه چاي براي خودمون بريزيم....ومهمتر از اون از مردمي تعجب مي كنم كه زندگيشون، جونشون و خونوادشون رو براي ما فدا مي كنند.......مايي كه تو ساده ترين و بديهي ترين مسائل اينطوريم.
اولين بار اين رفتا رو ديدم.....شايد چون هيچ وقت جاهاي شلوغ كار نكردم

۱۳۸۹/۱۰/۴

ای کاش


ای کاش هم شاد باشند
همه آرام باشند
همه شادی نهایی را تجربه کنند
همه در تک تک لحظه ها حضور داشته باشند
این غرور را فراموش کنند
ای کاش همه به آرزوهایشان برسند
من شاد باشم
تو شاد باشی
در تک تک نت ها حقیقت را ببیند
تمام خاطره ها را خیر بدانند
گذشته ها را نور ببینند
آرزوهایشان تجسم حقیقت باشد
جسارت را در لحظه های نو تجربه کنند
پرواز کنند
بر سرشت حقیقت سوار شوند
تخیل را ...
ای کاش ....

۱۳۸۹/۱۰/۳

اشتباه و خواب معین!!!!

در وبگردیهام امروز یک جمله ی قشنگ منو جذب کرد
"وجود يك اشتباه ثابت می‌كند كه يك نفر از پرحرفی دست برداشته و اقدام به كاری كرده است. / [كفشدوزك]‏"
کمی دلم گرفتست ، انسانم
کسی که اشتباهاتش رو بیان می کنه، خودش را دوست نداره
چون هر انسانی اشتباه می کند
ما فقط شجاعت خود را گم کرده ایم
فعلا میرم بخوابم
خیلی خستم
ساعت 12 نصفه شبه!!
رفتم خونه معین ، معین خوابش برد
فقط یه ثانیه چشاشو بست
من صداش زدم که برم
معین گفت ساعت چنده
گفتم ده و پنجاه دقیقه
گفت خوابیدی اینجا
گفتم نه پسر کجایی
فقط یه ثانیه چشاتو بستی
چه خسته بود
یه ثانیه رو یکی دوساعت خیال کرد
گاهی لحظه های زندگی اینقدر کند میشن
گاهی هم عین باد می گذرن

در انجماد دردها پدید می آیند


انسان های سخت گیر سختی می کشند
من تور را قبول دارم
ولی خودم را قبول ندارم
قبول ندارم که اینقدر خودم را اذیت کنم
در این زندگی دردآور فهمیده ام هر چه سخت تر بگیرم
زندگی عذاب آورتر می شود
راحت می گیرم ، به دنبال آرمان هایم می روم
سختی ها برایم لذت بخش می شود
فهمیده ام که نمی شود لذت را منجمد کرد
لذت را به تصاحب آورد
لذت در رهایی پیدا می شود
در آزادی
قانونی به نام آزادی ...
در انجماد دردها پدید می آیند
قلب ها به درد می آیند
بیا راحت تر بگیریم
هر چند صدایم را نشنیدی
ولی می دانم که درد خواهی کشید
هر چند آرزو می کنم همیشه شاد باشی

۱۳۸۹/۱۰/۲

نور آبی

هر چند هوا ابری بود
و خاطره ها خاکستری
چیزی جز نور آبی برایش آرزو نکردم
لحظه های ابریشمین لحظه ها همه جا بودند
آرزوها همچون نوای گنگ سوت لحظه ها در گذر بودند
کجاست دستی که بِرُبایدشان
قلب ها به سان اندوه و گریه در بود و نبود می تپند
و اشک ها سال ها بود که فراموش شده بود
ای نور آبی بتاب
و همه جا را غرق آرامش کند
بشور و ببر هر آنچه از سیاهی مانده است
مگر میشود چیزی جز نور آبی ماه در پشت ابرهای شبانگاهی برایت آرزو کنم .

۱۳۸۹/۱۰/۱

باید جهشی زد به عمق زندگی

تاریخ این نوشتار برای دو هفته ی قبله:


خیلی وقت برای من این سوال بود
چرا اقتدار در برخورد
من خیلی خوب بودم
ساده ، برای اولین بار
خیلی چیزها را ساده گذاشتم وسط این بازی کودکانه
هیچ شرطی شدگی در کار نبود
هنوز آسیبی ندیده بودم
هنوز ذهنم پاک بود
هر چند معصوم نبودم
هیچ کس نمی تواند چنین ادعایی داشته باشد
ولی آنقدر ذهنم بیمار نبود

گاهی بی آلایشی را سادگی می پندارند
ولی ای کاش کمتر می فهمیدم
گاهی آنقدر ذهن ها آلوده می شود
که دیگر چیزی جز آلودگی جذب نمی کنند
ذات ساده ی انسانها در میان گرگ های درنده تیره درون شده
زخم خورده می شویم و می خواهیم زخم بزنیم
باید که درید از همان ابتدا این توده بیمار را
تولد تازه درد می خواهد
من خود پذیرای درد شده ام
سالها درد کشیده ام
دلتنگی های من بی شمار بود
آنقدر بی شمار که تبدیل به درد عظیمی شد
دردی که احساس را از چشمانم ربود
همه جا سوز داشت
همه جا تلخی بود
درد از غاری تاریک چون سوزی گزنده تمام روحم را منجمد کرد
منبع این باد سرد ناپیدا بود
هنوز حاضرم برای پیدا کردم چیزهای خوب دردهای بیشتری را تحمل کنم
چون در این سالها دیدم از عصاره درد چه الماسی بیرون آمده است
از این رنج.....
ولی حالا شجاع تر شده ام
باید جهشی زد به عمق زندگی

خيلي همينجوري

حرفي نيست.... اعتراضي نيست......... نه از خود م گله مندم نه از كسي........ نه حتي دلتنگ.......هيچ دلم گرفته نيست......... شاد هم نيستم........يادم اومد.......نگرانم براي روزهاي آتي

۱۳۸۹/۹/۲۹

جایی حشرات سیاه ، طلایی می شوند


1/5

سر به زیر انداخته
توده های فشرده ی فکر
سوز سرد هوای ابری
لباس نخیم
و دردهایم
می خواهم برگردم
اشتباهاتم را تصحیح کنم
و کودکی را بیابم
سرم را بالا میاورم
نقطه شده ام ، سیاه
و سپیدی اطراف مرا تنها گذاشته است
من مرکز شده ام
و دروغ ها احاطه ام کرده اند
من می روم
و تو را با شعر توهم تنها می گذارم
و صفحه ای خالی می آفرینم
و با ترس می آرایمش
و بر می گردم
و خالی را ورق می زنم
و ترس را گم می کنم
.....
هر وقت خسته شدی
مرا به یاد بیاور
من در این گوشه
جایی که سوز سرد زندگی نوازشم می کند
و حشرات سیاه ، طلایی می شوند
منتظرت هستم
شاد باشید و آزاد رفقای همیشگی

و در روبرو جاده ها آواز می خوانند


سوز سرد آسمان ابری،
مرا در آستانه تولدی دوباره
همگام با سرود طلوع خورشید
مرا در غروب تنها گذاشته
ابرها بازی می کنند
و پس و پیش می روند
مهره ها حرکت می کنند
سرباز وزیر می خورد
شاه دون مایه را
من می روم
ولی کسی نیست
دستان خود را به دور خود حلقه می کنم
و بعید را آرزو می کنم
و پشت من کلاغ ها غار غار می کنند
و در روبرو جاده ها آواز می خوانند
و من تو را صدا زدم
ولی انعکاس صدا و تنهایی....

يه بغل كتاب


برم يه كتاب فروشي دنج.........پر از كتابهاي دست دوم قديمي......... پرسه بزنم ...دونه دونه كتاب ها رو ببينم....بگم اين مي خوام.......اين نمي خوام...اين دارم......اينم كه خوندم.......اين يكيو  نمي شه ازش گذشت.....باس تو كتابخونم باشه...يه بغل كتاب....تو راه حواسم باشه كتابام خيس نشه........دلواپسون باشم.....هن وهن كنون 5 طبقه بيام بالا...يه راست برم تو اطاق ...لباسام در بيارم..........كتابارو يكي يكي باز كنم...بنويسم نيكا نوشيرواني....پاييز .....89.....آهنگ بزارم ، برقصم....خوشحال واسه كتاب....كتابام

۱۳۸۹/۹/۲۷

حالا در آستانه 23 سالگی ایستاده ام !

قصه های کودکی ، آرزوهای بزرگ
کینه ، خشم ، نفرت ، شهوت ، حرص و .....
کودکی به سان ابر بهاری گذشت
کودکی که شیرینیش در تلخی گم شد و رفت
تو هم آمدی و رفتی
در تنهایی خودم را خوردم و بار گناهانم را در تاریکی اتاقم به دوش کشیدم
دوست داشتم درد یکباره میامد و مرا تکه تکه می کرد و می رفت
ولی حیف دردی نیامد ، آرزوی درد ......
حالا در آستانه 23 سالگی ایستاده ام
گذشته را می بینم
دیگر خسته شده ام
حرف ها و بوها دیگر مرا به این سو و آن سو نمی برند
زندگیم را بی تفاوت به حرف دیگران ادامه خواهم داد
صدای عشق دوستانم را می شنوم
ولی راه من است
ریسک را می پذیرم
می اندیشم و قدم بر میدارم
زندگی در این مرداب خسته ام کرده است
طوفانی لازم است
تا تمام زندگیم را تکان بدهد
هر چند خانواده ام را دوست دارم
دوستانم را
و راضیم از جایی که هستم
ولی پا را فراتر می نهم
آرزوی شادی و بهروزی برای خودم و همه را دارم
شاد باشید و آزاد

۱۳۸۹/۹/۲۲

يه روزي، يه شبي

روزي از تاريخ من....روز برگ زندگي.....خسته اي خانه نشين....كار وشركت، تعطيل......انتظار يك غروب.....دست من در دست تو.....مي رويم از كوچه ها....مي رو يم و مي رويم....
باز هم افسانه شد....بعد از اين ساعات سرد....زنگ تو، حرفي ديگر....صحبتي بايد كنيم....گفتماني از سنگ.....
شب گذشت و سخت بود...هق هق، اما تلخ بود....
آمدي در صبح زود....باز هم، من ما شدم.....
دستما ن از هم جدا....كوچه ها در ياد رفت.....گريه هاي بي امان...در پي يك انتظار....جان من، نيكاي من آرام باش.....
اشك تو جان مرا ويران كرد...
خوب من....ويران شدم....
رفتم و در هق هق رسواي خود...گفتمت جانا بيا،
اشك بود سودايمان...... اشك بود و بي امان مي گفتمت.....خواه..... بيا....
.
.
.
شب شد و تو چال .....ياد و خاطره......دستمان در دست من....اشك من ارام وسرد.....دستمان در دست هم.....
خواب تو در چشم من افسانه شد...بيداد شد
بوسه هاي بي امان.....بوسه اي بر اشكها....هق هقم فرياد شد، اوار شد
.
.
.
خواب تو تا صبح، خواب من تا صبح

۱۳۸۹/۹/۱۸

در ابهام معنی رابطه با تو!!!


به تو حق میدم
این زخم سالهاست که دهان باز کرده
و التیام پیدا نکرده
و زخم چرکیت کمی شکافته شده است
بوی خون تازه ، اشتهای مرا بیشتر کرد
تا درد شکافته نشود
و پذیرفته نشود ، التیام پیدا نخواهد کرد
لطفا شستو ، نوای استریل ، بانداژ....
بلند نشو ، احتیاج به کمی استراحت داری
دکتر سرش را به زیر انداخته
زخم چرکی تر شده است
حسی در این میان گم شده است
اعتماد ...
زخم های کینه و خشم و انتقام فراتر از این بود
که ضدعفونی شود
بتادین را توانی نبود
به نیرویی فراتر احتیاج بود
شاید فراموش کردی که هیپنوتیزمش کنی
شاید درد تو بیشتر بود
و زخمش را عفونی تر کرد

فراموش کردم که به خودم یادآوری کنم:
خودت را سانسور نکن،
به قول ابر سفید نسخه ی کاربنی نباش....!!!

۱۳۸۹/۹/۱۷

اندر حكايت بغضك

بعضي ها فكر مي كنن چون سكوت مي كني  نمي فهمي، چون سكوت مي كني و ا زكنارشون با لبخند مي گذري حاليت نيست، بعضي آدما مي تونن 3 روز بندازنت زمين.. با يه جمله.... بعضي ادما فكر ميكنن خيلي رك حرف مي زنن....با ادعاي روشنفكر و امروزي بودن تره برات خورد نمي كنن.....با همه تفاسير تنهان، تنها......مشكل كوچيكي نيست....نمي شه از كنارش به راحتي گذشت....آدمي ديگه دلش ميخواهد كليد كه مي اندازه يكي منتظرش باشه...يكي كه يكيه ولي.....دلش ميخواد چاييش تنها نخوره.....بگه امروز همكارم....بگه اين روزا.....آدميزاده ديگه.....از تنهايي مي ترسه
مقصد راهي كه داريم طي مي كنيم تنهايي.....

۱۳۸۹/۹/۱۶

شک


هر چه می نویسم
پاک می کنم
اطمینان به سلول های خاکستری مغزم را از دست داده ام

دوباره مخفی سازی لایه های زیرین با خاطرات نزدیک


می خوام خاطره هام رو ثبت کنم
از کی می ترسم
که تمام خاطره ها را سانسور می کنم
احساس ها رو
آنها در چندین لایه کارتن می پیچم
و شعر های ابهام آور رو زمزمه می کنم
دگر بس است
چه را سانسور می کنی
احساست را
خواسته هایی که زندانیت می کند (که بکند !)
امروز برای قلندر عزیزم زنگ زدم
می گفت تو در کلاس 10 روزه در تهران تمرین زندگی می کنی و تمرکز می کنی
ما در اینجا پراکنده ایم
گفتم من هم می توانم برم مرغداری بزنم
بعد چند سال پولدار میشم
گفت عالیه، مرغداری صفاست
گفتم دمت گرم قلندر
همیشه می گردی می بینی می خوایم چیکار بکنیم
از کارمون تعریف می کنی
هیچ موقع حقیقتو نمیگی
برم مرغداری ، فسیل شم
با چند هزار مرغ سر و کله بزنم ؟
نمی دونه وقتی به پولدار های اطرافم نگاه می کنم
چقدر تنش رو از عمق چشماشون می گیرم
چقدر دلم برای خودم و اونها می سوزه!
امروز شاهینم رو دیدم
گفت انسانی که بیدار شده
شورشیه
ملت داره یه طرف میره
ولی تو که حقیقت رو فهمیدی
خود به خود بر عکس جامعه حرکت می کنی
تو با هیچ چیز مشکل نداری
ولی یک شورشی هستی
اُه بریز بیرون
تمام فریاد هایی که سالها گم کرده بودی رو فریاد بزن
بذار حنجرت از زور درد بترکه
نقاب دلقکو از صورتت بردار
هه
به کی داری این حرفا رو می زنی
برای خودت آرزوی آرامش کن

وارونه


یکی از بدترین چیزهایی که تو زندگی منو اذیت کرده این بوده که

هیچ موقع نخواستم چیزی که هستم رو بقیه بدونن

و همیشه خواستم خودمو برعکس نشون بدم

وارونه

همیشه خواستم پنهان بشم

پشت نقاب ها .....

گاهی یاد فیلم ماسک می افتم

با چه زجری ماسکشو در میاورده


۱۳۸۹/۹/۱۵

قرار نیست چیزی عوض شه


یه اتفاق جالب قراره بیفته

همه چی می خواد عوض بشه

حس می کنم در وسط خط ممتد زندگی ام نشستم

همیشه خواستم فرار کنم از خودم

همیشه به پشت سر نگاه می کردم و از ترس سایه های شب می دویدم

سسسسسسسسسسسههههههههه .....

سکوت

توقف

آه خیلی وقته که سایه ها رفتن

از خیلی زمان های پیش ترس به دنبال من بود

اگر بمانی می پوسی ، لهیده می شوی

این تنش پنهان درون جامعه می خواهد از تو تندیس مرگ بسازد

چرا باورت نمی شود

از چه می ترسی

از ترس؟؟؟؟؟

می ترسی هیچی نباشه؟؟؟؟؟؟؟


محافظه کاری چرا؟

همه چیز درسته

بخند

قهقهه بزن

بزار اشک های سفیدت از درون سایه های سیاهت بیرون بزنه

اُه جلوی لبخندو نگیر

جلوی گریه رو

همه چی درسته

بیا بازی کنیم ...

من دنبال تو میام

ولی تو چرا نیستی

کجا رفتی

رفتی زیر درخت ، دیوان شعر باز کردی

برای کدوم موجود خیالی آواز می خونی؟

بذار شعر تلخ و شیرین برا خودت باشه

بزار جاری بشه

فراموش کن این شهر رو

این مردم های خسته رو

------------------------------------------

فکر می کنم در حال وارد شدن به یک مرحله جدید از زندگیم هستم

هر چند قرار نیست چیزی عوض بشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


۱۳۸۹/۹/۱۴

كارگر

باشد كه كارگر
سردي بارانش
در خنده كودك

حلاج مي شود
بر دار مي رود

۱۳۸۹/۹/۱۳

ولی سایه هایی مرموزهنوز هستند


در گذشته های دور اشباح سیاه به دنبالم می دویدند

و من در هر کجا پناه می جستم ، در هر قفسی ، همچون باد از کوچکترین روزنه ها دوباره می وزیدند

سالها گذشته است

اشباح رفته اند

واقعیت های سرد و گرم رو نشان داده اند

ولی سایه های مرموزهنوز هستند

و توهم و ترس همه جا را فرا گرفته است

۱۳۸۹/۹/۱۲

تنش این سالهای دور


وقتی که چشمانت به راه روبرو خیره می شود
آیا امکان دارد مشامت بوی خشونت را حس نکند
تنش این سالهای دور را فراموش کند
سردی نگاه و خشونت لحظه ها را به باد بسپارد؟
و کلام سرد و خنده های زخمت مرد زخم خورده دلت را نیازارد .....
...به آسمان نگاه می کنم
شاید قطرات سرد این ابر خاکستری کمی مرا آرام کند