۱۳۸۹/۷/۱۱

باید طوفانی مهیب خلق کرد


من مردی آزاده در تمام دوران خویش

هر چند دستبند بر دستم و زنجیر بر پایم

و زندانم همه ی عالم است

و درد تلخ تنبیه کودکی و کنونیم هنوز گاهی مرا می سوزاند

و چه می توان کرد جز رفتن و رفتن

جز التیام دردها با شجاعت و ایستادگی تمام ناشدنی

جه می توان کرد

باید رفت و محو شد از دیدگان مردمی

که شعار تمدن می دهند و حافظ را فقط در شب یلدا زمزمه می کنند

باید همچون گردابی در خویش فرو رفت

و هستی دوباره ی خویش را خلق کرد

باید طوفانی مهیب خلق کرد در درون خویش

و بر پرتگاه زندگی جان پناهی ساخت

تا مگر این درد گزنده زنده بودن درمانی یابد

آرزوهای مردی خسته که می جنگد و تمام توانش را به کار خواهد گرفت

کسی که در آینده می گوید

تمام توانم را به کار بسته ام



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر