من مردی آزاده در تمام دوران خویش
هر چند دستبند بر دستم و زنجیر بر پایم
و زندانم همه ی عالم است
و درد تلخ تنبیه کودکی و کنونیم هنوز گاهی مرا می سوزاند
و چه می توان کرد جز رفتن و رفتن
جز التیام دردها با شجاعت و ایستادگی تمام ناشدنی
جه می توان کرد
باید رفت و محو شد از دیدگان مردمی
که شعار تمدن می دهند و حافظ را فقط در شب یلدا زمزمه می کنند
باید همچون گردابی در خویش فرو رفت
و هستی دوباره ی خویش را خلق کرد
باید طوفانی مهیب خلق کرد در درون خویش
و بر پرتگاه زندگی جان پناهی ساخت
تا مگر این درد گزنده زنده بودن درمانی یابد
آرزوهای مردی خسته که می جنگد و تمام توانش را به کار خواهد گرفت
کسی که در آینده می گوید
تمام توانم را به کار بسته ام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر