۱۳۸۹/۷/۱۲

قصه ي دختري سرد در اوج گرما

یادمه این داستان رو 6، 7 سال پیش نوشتم، الان که بعد 6، 7 سال این داستانو می خونم خیلی به دلم نشست، تمام دوران زندگیم با خوندن این داستان از جلوی چشمم رد شد، تو این روزها دلم خیلی هوای خوندن دوباره سمفونی مردگان رو کرده، تمام این سالها چه ساده گذشت .
با خوندن دوباره ی این دوستان یاد واقعیت ساده تمام دوران زندگیم افتادم ....

یک نکته ی جالب اینه که این داستان رو به زبون یک دختر نوشتم و هنوز در تعجم چیجوری این داستانو در اون سن نوشتم

این داستانو رو میذارم تو این وبلاگ تا برای همیشه یادگاری بمونه :

قصه ي دختري سرد در اوج گرم

من يك دخترم–از زندگي نا اميدم و در حال قدم زدن تو پارك تو اوج گرما هستم و دارم به زندگي فكر مي كنم –به خانواده-به دوستي و عشق و فكر مي كنم كه هيچ كدومشون رو نداشتم –از همون اول كه به دنيا اومدم محكوم بودم و از همون اول كسي قبل تر از من به دنيا اومده بود كه به من زور بگه اون برادرم بود 5 سال از من بزرگتر بود و مثل همه بود مثل همه ي برادر هاي بزرگ زورگو و مستبد و. ازآبروي خودش مي ترسيد و تا مي تونست من رو تحت فشار مي گذاشت:

اون يكي چرا اينقدر جلف بود

ميخواي بري ورزش –بابا باور كن اونجا يه آدم درس و حسابي نمي ره

تازه اينا نمونه هاي كمي هست

از اون بگذريم كه هر لحظه روي ذهن من راه ميره و هميشه من رو اذيت مي كنه

ديگه خسته شدم تا كي من قدرت دارم كه تحمل كنم

روي نيمكت پارك مي شينم و به دختر بچه ها و پسر بچه ها نگاه مي كنم كه دارن با خوشبختي زياد بازي مي كنن

حسوديم ميشه مي خوام سر به تنشون نباشه مي خوام برم همشون رو بزنم –چرا اونها بايد اينهمه خوشبخت باشن ولي من تنها رو اي اين نيمكت نشسته باشم و بدبخت

مي خوام بدونم چرا؟

ولي هيچ جوابي پيدا نمي كنم و د وباره تو خودم فرو ميرم و فكر مي كنم به آغاز آفرينش و فكر مي كنم اگر خدايي وجود داشت كه عادل بود و دانا چرا به من اينهمه ظلم مي كنه ولي به بقيه خوشبختي عطا مي كنه

و فكر مي كنم اگه خدايي وجود داشته باشه من از اين خدا متنفرم و ازش بدم مياد

مي خوام از نيمكت بلند بشم ولي نمي تونم انگاري دلم مي خواد براي هميشه روي اين نيمكت دراز بكشم و گريه كنم ولي خجالت مي كشم حتي از اينكه خجالت مي كشم اعصابم به هم مي ريزه

كاش مي تونستم نباشم اما مي دونم جراتش رو ندارم آخه حتي خودكشي هم اعتماد به نفس مي خواد كه من اونم ندارم

به هر حال از نيمكت بلند ميشم و دور استخر پارك مي گردم استخري بزرگ كه يك فواره ي بزرگ درست وسطش هست و با تمام قدرت به سمت آسمون ميره ولي من اينجا با تمام ضعفم به زمين چسبيدم و حتي حال اينو ندارم كه 5 سانتي متر خودم رو به طرف بالا پرت كنم اه اين زندگي چقدر چندش آوره

راه ميرم و راه ميره تا مي رسم يه در ورودي پارك و تاكسي مي گيرم و مي شينم كنار يك پسر و ياد روابطم با پسرها مي افتم كه در حد صفره و فكر مي كنم چقدر عقده اي شده ام و فكر مي كنم فقط بخاطر اينكه كمي وجود خودم رو اثبات كنم و كمي عصيان در مقابل خانوده ام حتما با يك پسر دوست ميشم

فكرم با رسيدن به جايي كه بايد پياده بشم ميشكنه و از راننده مي خوام همين كنارا وايسه

و منم راه مي افتم به طرف خونه

واي كه چقدر هوا گرمه حالمو به هم ميزنه

از كنار بازارچه ي نزديك خونمون قدم مي زنم

واي چقدر بوي بد –انگاري هر چي سبزي پلاسيده هست رو اينجا جمع كردن

بعد از ده دقيقه پياده روي به خونه مي رسم و در رو با كليد خودم باز مي كنم............................

ميرم تو اتاقم و در رو مي بندم يك دقيقه نميشه كه مامانم ميرسه شروع مي كنه به گفتن اين كه تا حالا كجا بودي

و منم ميگم با دوستم بودم كتابخونه واونم دست از سر ما بر ميداره و منم كه انگاري مجبورم روي تختم دراز بكشم و تو تنهاييام به بدبختيهام فكر كنم رو ي تختم دراز مي كشم

گريم گرفت از اين همه بي عدالتي از اين همه ظلم-بدجوري دلم گرفت و كلي گريه كردم

تو همون لحظه ها بود كه لحظه اي به اين فكر كردم كه چيكار كنم تا تا آخر عمرم راحت باشم

فكري به ذهنم رسيد كمي ترسيدم اما بعد از چند لحظه ترسو از خودم دور كردم و به خودم اومدم

تا چند روز شاد بودم و سرحال و با همه خوب رفتار مي كردم حتي با برادرم و تو اين روزها فقط منتظر لحظه ي مناسب بودم تا اينكه اين لحظه درست بعد از 3 روز از گريه كردنم فرا رسيد

من كه مي دونستم برادرم براي خودش مي نويسه و به تواناييش تو نوشتن اعتماد داره حقه اي كوچيك سوار كردم

ساعت 5 يعد از ظهر بود

_سعيد من يه داستان نوشتم مي توني بخوني

_حالا بده ببينم چي ميشه

منم دام و اون شروع كرد به خوندن و وقتي به آخرش رسيد كلي منو مسخره كرد و به من خنديد و گفت عيب نداره اما داستانت مزخرفه

منم كه مي خواستم سعيد همينو بگه

از ته قلب خوشحال شدم و يك كم هراسان

در اون لحظه بود كه از اوج هنر بازيگريم استفاده كردم

و طوري خودمو نشون دادم كه بهم بر خورده

_خيلي به خودت اعتماد داري

_معلومه

_اگه اينجوري من يك موضوع مشخص مي كنم تا هر دوتامون در مورد اون بنويسيم

_قبول

واقعا فكر نمي كردم به اين سادگي باشه و حتي خيال مي كردم گند زدم و خيال مي كردم ايندفعه هم سعيد مثل هميشه منو كنف كنه

اما نمي دونم تقدير بود يا چيز ديگه

به هر حال

من بهش گفتم نامه اي بنويسيم كه يك آدم افسرده براي خانواده اش نوشته و توش دليلاش رو براي خودكشي نوشته و اونوقت ببينيم كي قشنگتر مي نويسه

البته من از اين خبر داشتم كه سعيد قبلا افسرده بوده

به هر حال هر دو تا نوشتيم و من مي دونستم مال سعيد قشنگتره وحتي وقتي هم كه هر دو تا مال همديگه رو خونديم من از قصد گفتم مال سعيد قشنگتره و بهش گفتم اين نوشته رو من داشته باشم و سعيد هم بعد از از اين كه كلي خواهش كردم نوشتشو داد به من

-----------------------------

شب شده بود همه خواب بودند ولي من بيدار بودم و يك دستكش به دستم .

من خيلي آهسته رفتم تو اتاق برادرم به آرومي شير گاز رو باز كردم و در رو خيلي آهسته بستم و بعدش با آرامش رفتم خوابيدم

درست روز بعد ساعت 10 بلند شدم و ديدم مامانم داره گريه مي كنه و يه نامه تو دستشه ولي من اصلا احساس ناراحتي و عذاب وجدان نكردم فقط كمي گريه كردم اما در درون خودم شاد بودم چون ديگه كسي نبو كه منو آزار بده و به من زور بگه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر