۱۳۹۷/۳/۱۲
برخورد از نوع نزدیک و خشن
۱۳۹۷/۳/۹
بعد از هشت سال و چرا نه به سروش ؟
دوره ی 10 روزه ی ویپاسانا
در جایی هستم که نمی دانم چرا اینجا هستم ، در خیابانی خلوت و تششع زیبای آفتاب
در شهر کرج ، در کنار خانه ای که مرکز داممای ایران نام دارد
آخرین لحظه هایم را می شمارم و آهنگ های پیشرو گوش می دهم
فکر می کنم چقدر پیشرو در حال عوض شده
آهنگاش ، تکساش
میگن رفته هند .....
در می زنم ، به داخل خانه می روم ، استرس دارم ، محیط کمی آرامش را به من منتقل می کند
فرم ها را پر می کنیم ، داخل اتاق می روم و لباسم را عوض می کنم
اکثر آدم ها لباس سفیدی دارند
روز اول به معارفه و .... می گزرد
اصلا احساسی برای صحبت کردن ندارم
ساعت شب 8 اولین جلسه مراقبه شروع می شود و سکوت شربف آغاز می شود
برای 10 روز نباید با کسی به غیر از همیاران و استاد آن هم اندک با کسی صحبت می کردی
برای اولین بار در عمرم بود که دهانم بسته بود برای 10 روز
فضا خوب بود
چیزی برای گفتن نیست
ولی اولین روز یکی از دوستان رو اونجا دیدم ، محمد پلوان ، تنها وبلاگی رو که همیشه مطالبشو می خونم
اولین بار بود که می دیدمش
احساس علاقه ای بی چشمداشت بهش داشتم
پسر لاغری بود
که در این دوره همیار دامما بود
با دیدن خاطراتش به یادم می آمد
وبلاگش
به هر حال روز 0 تمام شد فردا اولین روز دوره ده روزه بود
روز 1:
خوب بود
روز دوم : می خواستم فرار کنم
به خودم بد و براه می گفتم که چرا آمدم
روز سوم تا روز 9:
سختی ها و دردهای بی شماری را رد کردم
روز 10 : آرام بودم از خیلی از گره های درد گذر کرده بودم ، هنوز پذیرش حقیقت برایم سخت است ، ولی آرامش و شفوقت را تجربه می کنم ، حس می کنم دارم به راهی می روم که می شود شادی را در آن تجربه کرد
آرزویی ندارم جز اینکه همه مردمم کشورم و سراسر دنیا بتوانند حداقل یک دوره از این دوره بهره ببرند ، دوره ای که ارزش دارد همه یک بار آن را تجربه کنند
روز 11 من بودم و تنهایی دوباره، تنها به مرکز آمدم در تششع آفتاب عصر و حالا در هوای سرد کرج در تشعع صبگاهی آفتاب دوباره تنها در حال برگشتنم
تنها در کافی نتی در صادقیه در حال نوشتنم
باشد که راهی که طی می شود پر از عشق باشد و برکت
۱۳۹۰/۲/۱۰
آخرین پست
این چند وقته چگونه گذشت،دو ماه عجیب ،بعد مدتها اراده ی تصمیم در من پیدا شده بود، می خواستم مسیر زندگیم را عوض کنم، واقعا می خواستم، همه چیز در حال تغییر بود، در حال باز کردن مغازه بودم ، به کلاس تئاتر و سه تار می رفتم، در حال رفتن به سربازی، می خواستم، کنکور هنر بدهم،از دانشگاه انصراف دادم ،داشتم فرم سربازی می گرفتم ، می خواستم برم سربازی ، اصلا نمی دونم جریان چی بود ، اونقدر همه چیز به تخمم بود که حد نداشت فقط می خواستم راه خودم برم تغییرات چقدر سریع به وقوع می پیوست ، یقین و شک چگونه با من بازی می کردند ، ناگهان صدای زنگ تلفن و سکوت .........
من باید واحد اقتصادی پدرم را می گرداندم ، اینچنین به من گفته بودند ، من بر سر دوراهی خودخواهی و بار سنگینی که که بر دوشم گذاشته بودند بار سنگین را انتخاب کردم ، تمام آرمان هایم پر شد ، در این دو ماه هر لحظه ترس از نابود شدن زندگی شخصیم ، آنچنان عصبیت و در خود فرو رفتن و استرس مرا غرق کرده بود که تماما از دنیای معنوی فاصله گرفتم ، تمام واحد تجاری را می خواستم با کنترل به پیش ببرم ، ولی همه چیز را نمی شود کنترل کرد ، چه شب هایی که تنها و خسته در تاریکی شب می خوابیدم ، چه روزهایی که از خستگی می افتادم و می مردم ، دیگر مراقبه ای نبود و حسرت روزهای قبلی آنچنان بر دلم چنگ می انداخت که نگو
در این دو ماه ولی چیزهای فراوانی را یاد گرفتم ، باشد که همه چیز خیر باشد ،
این وبلاگ به خاطر فیلترینگ دامنه ی بلاگ اسپات از نظر من به پایان خودش رسیده
برای من مهم نیست که کسی این وبلاگ رو خونده یا نخونده ولی
شاد باشید و آزاد
۱۳۸۹/۱۱/۲۱
شاید نصیبه ات دردانه ای جواهرنشان و رنگین کام باشد
۱۳۸۹/۱۱/۶
آرزوهای ته مانده ی یه گرداب فرورونده!
۱۳۸۹/۱۱/۲
شجاعت یعنی نویسنده ی بی خواننده
درود بر درد دردها
۱۳۸۹/۱۱/۱
ای ایزدان، تف بر صورت های کذائیتان
۱۳۸۹/۱۰/۳۰
آری روح من خراش برداشته است
۱۳۸۹/۱۰/۲۶
کوچه
کوچه بود و تک چراغ زرد و در انتها در قهوه ای زرد رنگ، پیرمردی در گوشه ای روی کارتون خوابیده بود. در آن هوای سرد نه آتشی بود از برون و نه گرمایی از درون ، همه جا سرد بود و نور هم کورسویی بیش نبود، از این درد بود که ناگهان کوچه ترک برداشت و زمین کوچه به دو نیم شد ، کوچه از درد فریاد کشید و زمزمه کنان دهان خویش را گشود و لب های سیمانی خود را به لرزه در آورد و گفت، هان پیرمرد، قلبم گرفته است سال هاست نوری از آن گذر نکرده است، سالهای بی شماریست که مرا ساخته اند، آن زمان دیوارهایم هنوز سیمانی نبودند، و در اینجا که دراز کشیده ای درختی بود و بچه ها دور آن گردوبازی می کردند . دلم غم دارد پیرمرد ، در این سالهای دور سرگذشت انسانی را بارها پیش خود مرور کرده ام، روزی شادی بود، بچه ای به دنیا می آمد، آه، آن روز همه شاد بودند، زنان بودند و مردان که از سر من وارد می شدند و در ته من به در خانه می رسیدند و هل هله می کردند، من درد کشیدم، می دانستم که ناف فرزند را بریده اند و کودک گریه اش گرفته است .
سال ها بعد در روز بارانی پسربچه زیر درختم گل بازی می کرد هر چند دلشاد بودم و انرژی اندکم را به سویش روانه می کردم ولی غمی گران همچنان مرا می فرسود، روزی در سال های بعد آمدند و درختم را بریدند و بردن ، هق هق امانم را بریده بودو دیوارهای گلیم را خراب کردند، سالها بعد در روزی آن پسرک که حالا بزرگ تر شده بود با سیگاری در دستش بیرون آمد و ناله ی مادر از پشتش روانه شد، دیدم که پسر شادم چگونه ویران شد، تباهی را در نخستین روز دیده بودم، و سالهاست که سرگذشت جسم های مرده را مبینم ولی دیگر توانم سکوت را از دست داده ام.