۱۳۹۷/۳/۱۲

برخورد از نوع نزدیک و خشن

همیشه باید در شوخی کردن قسمت قسمت پیش رفت ، همیشه باید لبه تیز شمشیرو احساس کرد ، خیلی از آدما درک و شعور رو در مرز شوخی  متوجه نمیشن و اینکه عقده هاشونو ، کمبوداشونو با دستمایه قرار دادن دیگران ارضا کنن ، گاهی برخورد آدما برا اینکه محیطی شاد بسازند اشتباه فهمیده میشه و دیگران خیال می کنن از کمبودمونه که می خوایم فضایی شاد بسازیم و ما رو هدف میگیرن و بزرگترین اشتباه اینه در برخورد با اینچنین آدم هایی ما همچنان می خواهیم با آنها دوست باشیم و برخورد محترمانه ای داشته باشیم و لبخند بزنیم و  به آنها ظریفانه متوجه کنیم حرکت و رفتارشان اشتباه هست ،در حالی که اگر اینچنین تیزهوشی داشتن که اینچنین برخورد نمی کردند !!!

۱۳۹۷/۳/۹

بعد از هشت سال و چرا نه به سروش ؟

بعد هشت سال بر میگردی و می بینی همه ی چیزای قدیمی موجوده ، درونمو موج اعتماد نسبت به بلاگ اسپات فرا میگیره   و اینکه یاد  تمام وبلاگ هایی می افتم که روی سرورهای ایرانی یود و الان پاک شده ، این قضیه برام   داستان جدید پیام رسان سروش وتلگرام رو  باز می کنه و اینکه چطور دوباره می تونیم به سرویس دهنده های ایرانی  اعتماد کنیم....

دوره ی 10 روزه ی ویپاسانا

روز 0 :

در جایی هستم که نمی دانم چرا اینجا هستم ، در خیابانی خلوت و تششع زیبای آفتاب
در شهر کرج ، در کنار خانه ای که مرکز داممای ایران نام دارد
آخرین لحظه هایم را می شمارم و آهنگ های پیشرو گوش می دهم
فکر می کنم چقدر پیشرو در حال عوض شده
آهنگاش ، تکساش
میگن رفته هند .....
در می زنم ، به داخل خانه می روم ، استرس دارم ، محیط کمی آرامش را به من منتقل می کند
فرم ها را پر می کنیم ، داخل اتاق می روم و لباسم را عوض می کنم
اکثر آدم ها لباس سفیدی دارند
روز اول به معارفه و .... می گزرد
اصلا احساسی برای صحبت کردن ندارم
ساعت شب 8 اولین جلسه مراقبه شروع می شود و سکوت شربف آغاز می شود
برای 10 روز نباید با کسی به غیر از همیاران و استاد آن هم اندک با کسی صحبت می کردی
برای اولین بار در عمرم بود که دهانم بسته بود برای 10 روز
فضا خوب بود
چیزی برای گفتن نیست
ولی اولین روز یکی از دوستان رو اونجا دیدم ، محمد پلوان ، تنها وبلاگی رو که همیشه مطالبشو می خونم
اولین بار بود که می دیدمش
احساس علاقه ای بی چشمداشت بهش داشتم
پسر لاغری بود
که در این دوره همیار دامما بود
با دیدن خاطراتش به یادم می آمد
وبلاگش
به هر حال روز 0 تمام شد فردا اولین روز دوره ده روزه بود

روز 1:
خوب بود

روز دوم : می خواستم فرار کنم
به خودم بد و براه می گفتم که چرا آمدم

روز سوم تا روز 9:
سختی ها و دردهای بی شماری را رد کردم

روز 10 : آرام بودم از خیلی از گره های درد گذر کرده بودم ، هنوز پذیرش حقیقت برایم سخت است ، ولی آرامش و شفوقت را تجربه می کنم ، حس می کنم دارم به راهی می روم که می شود شادی را در آن تجربه کرد

آرزویی ندارم جز اینکه همه مردمم کشورم و سراسر دنیا بتوانند حداقل یک دوره از این دوره بهره ببرند ، دوره ای که ارزش دارد همه یک بار آن را تجربه کنند

روز 11 من بودم و تنهایی دوباره، تنها به مرکز آمدم در تششع آفتاب عصر و حالا در هوای سرد کرج در تشعع صبگاهی آفتاب دوباره تنها در حال برگشتنم

تنها در کافی نتی در صادقیه در حال نوشتنم

باشد که راهی که طی می شود پر از عشق باشد و برکت

۱۳۹۰/۲/۱۰

آخرین پست



این چند وقته چگونه گذشت،دو ماه عجیب ،بعد مدتها اراده ی تصمیم در من پیدا شده بود، می خواستم مسیر زندگیم را عوض کنم، واقعا می خواستم، همه چیز در حال تغییر بود، در حال باز کردن مغازه بودم ، به کلاس تئاتر و سه تار می رفتم، در حال رفتن به سربازی، می خواستم، کنکور هنر بدهم،از دانشگاه انصراف دادم ،داشتم فرم سربازی می گرفتم ، می خواستم برم سربازی ، اصلا نمی دونم جریان چی بود ، اونقدر همه چیز به تخمم بود که حد نداشت فقط می خواستم راه خودم برم تغییرات چقدر سریع به وقوع می پیوست ، یقین و شک چگونه با من بازی می کردند ، ناگهان صدای زنگ تلفن و سکوت .........



من باید واحد اقتصادی پدرم را می گرداندم ، اینچنین به من گفته بودند ، من بر سر دوراهی خودخواهی و بار سنگینی که که بر دوشم گذاشته بودند بار سنگین را انتخاب کردم ، تمام آرمان هایم پر شد ، در این دو ماه هر لحظه ترس از نابود شدن زندگی شخصیم ، آنچنان عصبیت و در خود فرو رفتن و استرس مرا غرق کرده بود که تماما از دنیای معنوی فاصله گرفتم ، تمام واحد تجاری را می خواستم با کنترل به پیش ببرم ، ولی همه چیز را نمی شود کنترل کرد ، چه شب هایی که تنها و خسته در تاریکی شب می خوابیدم ، چه روزهایی که از خستگی می افتادم و می مردم ، دیگر مراقبه ای نبود و حسرت روزهای قبلی آنچنان بر دلم چنگ می انداخت که نگو



در این دو ماه ولی چیزهای فراوانی را یاد گرفتم ، باشد که همه چیز خیر باشد ،



این وبلاگ به خاطر فیلترینگ دامنه ی بلاگ اسپات از نظر من به پایان خودش رسیده



برای من مهم نیست که کسی این وبلاگ رو خونده یا نخونده ولی



شاد باشید و آزاد



۱۳۸۹/۱۱/۲۱

شاید نصیبه ات دردانه ای جواهرنشان و رنگین کام باشد


در فکر آسوده ات به دنبال مفاهیم دیگرگونه بودی
من در خلوتم، دست و پا می زنم
تو ای دوست بمان ، شاید نصیبه ات دردانه ای جواهرنشان و رنگین کام باشد
و از خاکستری من سالها فاصله داشته باشد

۱۳۸۹/۱۱/۶

آرزوهای ته مانده ی یه گرداب فرورونده!

آیا زندگی تاریکیست ؟ آیا زندگی غم است ، آیا اندوه است، چه می توان گفت که چشمه ی الهام خشک شده است ، درد و لذت و تاریکی و نور را به کناری گذاشته، به سکون خویش تحول را رقم می زنیم و توهم را به کناری می کشیم و شجاعت را تجربه می کنیم ، همه می دانند و تو نمی دانی ، دانستن و ندانستن ، با تجربه و بی تجربه ، هر کسی مایل است ، برای خود پازلهای تفکر بچیند ، من را چه به کار آنها ، اندیشه هایشان به خطا می رود و من همچنان سر به زیر ، راه تاریک گمراهی را یک به یک طی می کنم ، تو آواز بخوان که خوشی و اندوهت را پنهان کن ، واقعیت را پنهان کن ، من واقعیت را فریاد می زنم ، تو مرا ناامید بخوان ، ولی بدان که تا ناامید نگردی امیدی به سراغت نخواهد آمد ،از جسم های مرده فاصله بگیر ، باشد که دردهای نهانت را بر داری در خورجین ابدیت فراموشی بریزی من نمی توانم بگویم چکار کنی ، ولی می توانم حقیقت را گوشزد کنم ، تصمیم با توست ، آینده از آن توست ، توهم های من از آن من است، دردهای من از آن من است ، لذت هایم برای من است ، خوشا که همه چیزمان از برای هم به عشق هم پَر کشد، خوشا آن روز !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹/۱۱/۲

شجاعت یعنی نویسنده ی بی خواننده


همه چیز فراموش ، من ، تو ، او ، همه
تمام خاطرات بد ، فراموش
تمام خاطرات خوب
بِسُرای لحظه ی حال را
و خوانش لحظه های نوین را
تجربه های نو را
درگاه های انرژی را
بسته های بسته شده ی تاریکی را
تو بخوان و غمت نباشد
شجاعت یعنی درک بیهودگی همه ی معانی پیچیده ی درونت
شجاعت یعنی نویسنده ی بی خواننده
آینده ی بی آینده
گذشته ی بی گذشته
...........

درود بر درد دردها


رو در روت
تو نگاه می کنی
او نگاه می کند
و مرد گریه اش گرفت
از این دنیای بیهوده بیهوده
به دست خویش نگاه کرد
جای سوزن ها به سفیدی روحش رسیده بود
و گنداب ها زیرکانه در زیر پوستش لانه کرده بود
رو به آسمان آبی خمار
فریاد می زند و آرامش را از دور خیره می ماند
و سفیدی عمقش را آواز سر می دهد
صدایش را به بلندای خانه ی گلی همسایه هم نمی تواند برساند
چه که بیاد صدای خدا را ببوسد
و لب بر لبان او آواز هستی را بسراید
همه چیز نوسان بی مزه ی تلخ شیرینِ یک شربت مضحک است
همه چیز بازی مسخره ی کلمات و گردش بی رحمانه ی احساسات است
صدای آواز پرنده سفید را از دور فقط می باید دیدن
و درد شعر می سراید
درود بر درد دردها
بر رنج رنج ها که درد می فزاید و شعر می خواند
و حامله شده و ذهن را جر می دهد
درود بر دروازه بی انتهای تو
ای آواز بی انتهای پیچیدگی کلمات
درود

۱۳۸۹/۱۱/۱

ای ایزدان، تف بر صورت های کذائیتان


آری حال که بندهای پیوسته سراسر این دنیای خاکی را گرفته است
کیست که بیاید و رسم پرواز را بیاموزد
گویا اساتید کهن به خواب رفته اند
بیا برویم بیدارشان کنیم و بگوییم غصه و درد در چهار سوی جهان گسترده شده
برویم و بگوییم
ای ایزدان بزرگوار از خواب غلفت برخیزید
آه ، برای چه ما ترک کرده اید
دخترکی کوچکی در خیابان از دست برادر کوچکش سیلی می خورد
چرا که درآمد گدایی امروزش کم بود
مادری در فراق فرزند شهیدش سالها خواهد گریست
جوانی عقده های تلنبارش جمع می شود ، و به سرازیری مرگ می رود
دختری در آن گوشه تمام بدنش را چرک گرفته است
گویا ایدز دارد
ببین که مردم به او چه دیوسرشتانه نگاه می کنند
و خنجر را از چشمانشان به در میاورند و بر قلبشان می زنند
خدایان از برای چه به خواب رفته اید
لعنت بر همه ی خدایان بیمار و نحیف
تف بر صورت این ایزدان کذائی
از خاطراتم محو شوید که نمی خواهمتان
نه دستورتان را نه رحمتان نه ظلمتان نه یکتاییتان را
آن پسر شب روی زمین نمناک می خوابد
کشوری به مردمان کشور دیگری طلم می کند
سقف هاست که آوار می شود بر کودکان بی پناه
تف بر همه ی ایزدان گنه کار تف

۱۳۸۹/۱۰/۳۰

آری روح من خراش برداشته است

آری من زخم خورده ام
روح من خراش برداشته است
امشب در این شب، که اشکایم می خواست چون پرنده ی آبی جاری شود
سدی بنا کردم تا جاری نشود
آری والدین من از بهترین والدینها بودند و هستند ، اما کاستیهایی دارند
و من آنها را با کاستیهایشان دوست دارم
ولی نمی دانم آیا همه چنین احساس دلخراشی از خاطرات گذشته دارند
یا من فقط چنینم
یاد گذشته افتادم ، وقتی رودروی مادرم ایستاده بود
و می گفتم روزی بالاخره تحمل من تمام می شود
حدود 7 ، 8 سال پیش بود
مادرم خندید ، گفت بچه هست حرفی می زند
بزرگ می شود ، درست می شود و حرف هایش را فراموش می کند
هر سال این جمله را تکرار کردم
ولی مادرم فکر میکرد بالاخره روزی بزرگ و عاقل می شوم
بزرگ شدم، ولی عاقل نشدم !!!!
یاد گذشته ها افتادم و و هق هق بود که می خواست ببارد
ولی چه بسا بارها اشک ریخته بودم و چیزی درست نشد
هق هق ام را خوردم و رو برگرداندم
مباد که بداند که چقدر گریه ام می آید
یاد دوران دبیرستانم افتادم
4 سالی که هیچ لحظه اش را شادی کنان به هوا نپریدم
همیشه غصه بود و غم و سرکوفت مدیر و والدین
آری همیشه غصه بود
همه اش حقارت بود و کاستی
یاد دوران راهنمایی افتادم و شیطنت ها و تنبیه ها و تحقیرها
آری یاد این افتادم که هیچ موقع درک نشدم
حیف که تمام این خاطرات را را به کناری گذاشتم و به راهم ادامه دادم
ولی امشب فهمیدم که هنوز روحم از آن دوران زخم خورده است و فراموش نکرده ام آن روزها را
به امید آن روز که گذشته ها جز ابرهای گذران خاطرات چیزی نباشند
وزش ملایم باد بهاری .........

۱۳۸۹/۱۰/۲۶

کوچه

کوچه بود و تک چراغ زرد و در انتها در قهوه ای زرد رنگ، پیرمردی در گوشه ای روی کارتون خوابیده بود. در آن هوای سرد نه آتشی بود از برون و نه گرمایی از درون ، همه جا سرد بود و نور هم کورسویی بیش نبود، از این درد بود که ناگهان کوچه ترک برداشت و زمین کوچه به دو نیم شد ، کوچه از درد فریاد کشید و زمزمه کنان دهان خویش را گشود و لب های سیمانی خود را به لرزه در آورد و گفت، هان پیرمرد، قلبم گرفته است سال هاست نوری از آن گذر نکرده است، سالهای بی شماریست که مرا ساخته اند، آن زمان دیوارهایم هنوز سیمانی نبودند، و در اینجا که دراز کشیده ای درختی بود و بچه ها دور آن گردوبازی می کردند . دلم غم دارد پیرمرد ، در این سالهای دور سرگذشت انسانی را بارها پیش خود مرور کرده ام، روزی شادی بود، بچه ای به دنیا می آمد، آه، آن روز همه شاد بودند، زنان بودند و مردان که از سر من وارد می شدند و در ته من به در خانه می رسیدند و هل هله می کردند، من درد کشیدم، می دانستم که ناف فرزند را بریده اند و کودک گریه اش گرفته است .

سال ها بعد در روز بارانی پسربچه زیر درختم گل بازی می کرد هر چند دلشاد بودم و انرژی اندکم را به سویش روانه می کردم ولی غمی گران همچنان مرا می فرسود، روزی در سال های بعد آمدند و درختم را بریدند و بردن ، هق هق امانم را بریده بودو دیوارهای گلیم را خراب کردند، سالها بعد در روزی آن پسرک که حالا بزرگ تر شده بود با سیگاری در دستش بیرون آمد و ناله ی مادر از پشتش روانه شد، دیدم که پسر شادم چگونه ویران شد، تباهی را در نخستین روز دیده بودم، و سالهاست که سرگذشت جسم های مرده را مبینم ولی دیگر توانم سکوت را از دست داده ام.