تو نگاه می کنی
او نگاه می کند
و مرد گریه اش گرفت
از این دنیای بیهوده بیهوده
به دست خویش نگاه کرد
جای سوزن ها به سفیدی روحش رسیده بود
و گنداب ها زیرکانه در زیر پوستش لانه کرده بود
رو به آسمان آبی خمار
فریاد می زند و آرامش را از دور خیره می ماند
و سفیدی عمقش را آواز سر می دهد
صدایش را به بلندای خانه ی گلی همسایه هم نمی تواند برساند
چه که بیاد صدای خدا را ببوسد
و لب بر لبان او آواز هستی را بسراید
همه چیز نوسان بی مزه ی تلخ شیرینِ یک شربت مضحک است
همه چیز بازی مسخره ی کلمات و گردش بی رحمانه ی احساسات است
صدای آواز پرنده سفید را از دور فقط می باید دیدن
و درد شعر می سراید
درود بر درد دردها
بر رنج رنج ها که درد می فزاید و شعر می خواند
و حامله شده و ذهن را جر می دهد
درود بر دروازه بی انتهای تو
ای آواز بی انتهای پیچیدگی کلمات
درود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر