۱۳۸۸/۱۲/۴

یه پسری



آری…
خدا به انتهای جاده رسیده!!!
شاید از بی مکانی بود
رفتیم پارک لاله
سرد بود
سرد سرد سرد
هر دومون می خواستیم اتفاق قریب الوقوع فراموش کنیم
تند وتند حرف می زدیم
از تردیدام براش گفتم
آروم شروع کرد به صحبت
اگه یه باری بیفتی تو آب از کی کمک می خوای!!!
مصمم بود و داغون
از اون آدما بود که دلشون می خواهد چیزی نمی فهمیدن
از این فهمیدن ها که ...نمی دونم
رفتیم انقلاب
بازارچه کتاب
2تا کتاب خرید
یه پوستری ازdeniro
نا امید مطلق نبود
کتاب فروش که از چپی های....بود
سراغ دوستش گرفت
زندون بود
فهمید اینم تا چند وقت دیگه رفتنی...
سرد بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر