۱۳۸۹/۲/۲۸

در شهر تو


هوای اینجا آفتابیست، آفتابی ترین آفتابی که زمان دیده
اینجا
غریبه ای  ز ناچاری نفس می کشد
غریبه ز سرما ی بهاری می لرزد
در شهرتو غریبه ای تنها تمام خیابان های شهر تو را گز می کند

غریبه غریبست!

در شهر تو غریبه ای ز غریبی جان میدهد
چه بیگانه شدی!!!
پس نوشت: حتمن گاهی دلی واسه خودش سوخته، واسه خودش تنگ شده، دلم گاهی واسه خودم ناز می کنه، اون ناز می کنه من ناز میکشم...











هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر