۱۳۸۹/۲/۲۱

متالیک

5 عصر از شرکت میزنم بیرون، با یکی از بچه ها سر مطهری قرار می زارم، میریم جایی واسه کار صحبت کنم، امیدوارم...ساعت کاریش 5 به بعده تا 11. قرار شده تا فردا جواب بده، میدونم اوکی نیست.
با بغض میام بیرون، اگه تنها بودم.......
تنها نبودم!!!
داغون، خراب! تمام این چند ماه دوباره یادم می آد، میخوام ضد حال نباشم، نمیدونم شد یا نه؟؟؟
میریم یه جای دنج، اسمش رستوران دنج.
تا 12 راه میریم، راه میریم، حرف می زنیم، عصبیم، بلند حرف می زنم
هوا بهاریه، وقت عاشق شدنه

زندگی هنگامه فریادهاست
سرگذشتی در گذشت یادهاست
زندگی تکرارجان فرسودن است
رنج ما تاوان انسان بودن است

دلم دوست داشتن می خواد، می ترسم

لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشته باش. از آخرین باری که دوستم داشتند تا کنون کمترین محبتی ندیده ام (برشت)



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر