۱۳۸۹/۳/۵

ولی جهالت اولیه مرا به ناکجا برد

  • اسطوره
سالها از آن زمان می گذرد ....
گویی از تمام دنیا جدا بودی
و وابستگی به هیچ چیز نداشتی
و بعد هرخاطره ای گریه ای بود و درد را می شست
و بعد، لبخندی از ته دل بر لبانم نقش می بست
ولی جهالت اولیه مرا به ناکجا برد
وقتی خواستم ادای آدم بزرگها رو در بیارم
وقتی خواستم شبیه آنها بشم
گویی فکر می کردم در رفتار آنها رازی هست
و نمی دانستم که در عدم وابستگی من به چیزها رازهای فراوان تری هست
اکنون در جهنم قدم می زنم
و به فکر بهشت آغازینم
روزی که سیب را ندیده بودم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر