۱۳۸۹/۲/۲۹

رفتن و رفتن

بازم رفتن یه آدم، من یاد رفتن ها انداخته، رفتن هایی که با هر کدومش یه جوری غصم شد، غمم گرفت، رنجیدم. دلم هزار بار تنگ شد و هزار بار دردش شد. هیچکس هم نفهمید، خوب! پایانی نیست!
این روزها انگار بیشتر باب شده، انگاری مد شده، باید رفت و رفت و رفت، گاهی فکر می کنم باید رفت تا نبود! این مفلوکانه ترین نوع رفتن
انقدرفکر می کنم، فکر می کنم و این شبها رو هزار بار تا صبح بیدار می شم،اانگار ته دلم خالیه خالیه! خالی بودنش حس می کنم، بغضم می گیره، می خوابم!
من واقعن این زندگی رو با این آدما با این جسارتشون،با این حقی که به خودشون می دن نمی فهمم!
این روزا تحمل مرگی رو ندارم،این روزا تحمل غمی رو ندارم، این روزا تحمل خودمم ندارم، این روزا
امان از این روزا
پس نوشت: اسطوره می زنگه، شاکیه، می دونم شاکیه، می گه اینطور نیست، میگه نوشته ها پر از یاس و نا امیدیه، می دونم! اینجا مال ماست و هیچ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر