۱۳۸۹/۱۰/۱۲

نه كه ندونم

 انگارمن تنها راهكارم فراره....دختر يه جا واستا رو به روي طرف بگو تو اصلن حق نداري اينطور با من حرف بزني....از خونه خودم تا محل كار....از خونه بابام تا مهموني فاميل.....دوست ....هر كي هر طور خواسته تازونده....منم  فقط فرار كردم...مهموني نمي رم.....هر روز فكر مي كنم از كارم استعفا مي دم......رفتم خونه مي شينم تو اتاق فيلم مي بينم....مي نويسم....كتاب مي خونم....تا كي؟؟؟؟البته نه تنها تو اين طور چيزا.......همچي بي برنامه حركتهاي مهم زندگيم انجام مي دم كه انگار يكي عين كوه پشتم واستاده.....كلي بايد راه برم تا بفهمم چقدر همه چي تو اين دنيا با تمام آدما تلخ واسه من.....اينجاست كه سرت بر مي گردوني مي بيني چقدر چيزات از دست دادي واسه هيچ.....تو همين گير و دار روزهاي من، احسان سرش شلوغ مي شه و حال جسميشم كه معلوم.....من بايد واسه تك تك روزام بر نامه ريزي كنم....دنبال يه كتابي بگردم كه غرقم كنه تا سر كارو تحمل كنم....جايي پيدا كنم تا بعد كار برم اونجا كه زود نرسم خونه....له له يه فيلم بزنم تا يه ساعت بگذره.....تا كي مي خوام به اين وضع ادامه بدم؟؟؟امشب زنگ زدم زهرا بياد...تا فردا شب چي بشه............

پي نوشت: آدمهاي خوب زندگي من....نرنجيد....باور دارم روزهايي كه دستم و گرفتيد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر