۱۳۸۹/۹/۹

تو فراموش کرده ای که برای خودت چیزهای خوبی بخواهی


نمی دونم می دونی یا نه
وقتی شیاطین سایه گوشه ای دراز کشیدند و می خندند به انسانی که ملعبه بازی حس های گذرا شده
وقتی داره آب میشه ، ولی خودش خبر نداره
همیشه زندگی به خواسته های انسان جواب میده
دیر جواب داده میشه ولی بی جواب نمی مونه
تو فراموش کرده ای که برای خودت چیزهای خوبی بخواهی
آرزوهای خوبم را همیشه برایت می فرستم
مواظب خودت باش

۱۳۸۹/۹/۸

نامش حسام بود


لبخند میزد

از درون

خیال می کردم انسان بی خیالیه

ولی در آخر فهمیدم که خیلی حساس بوده

گفت سالها به خاطر روحیه ظریفش اذیت شده

چیزهایی گفت

پیش خودم میگم

شاید باید در این زمان این سخنان رو می شنیدم

شاید زمانش الان بود

گفت که آرام باش

نامش حسام بود

آرزو دارم هر جا که هست شاد باشد


۱۳۸۹/۹/۵

مرا ببخش

صدایت کردم ، مسیر بازگشت صدایت را ندیدم

همه چیز می خندید ، خنده ام گرفت

نگاهت کردم ، آرزویی جز آزادی شعر و ترانه نداشتم

دوست داشتم تو هم می بودی و حل می شدی

هر چند صدایی آهسته بود ، ولی صدایش تا ابد با من خواهد بود

چهره ام سخت است ، در کولاک دردهای دیرین سخت شده ام

وقتی راه می روم قدم هایم سنگین است

تو مرا ببخش ، سالهاست که خودم را نبخشیده ام

نمی دانم تو که هستی

ولی مرا ببخش

۱۳۸۹/۸/۲۵

خوبم

امروز شادم
شادم با وجود تلخي اين روزها، گذشته از بعضي حرفها.....خوبم....
1_مي رسم خونه، مسطوره مي گه: واقعن كه ! نگاه پرسشي من، وبلاگ...يادم اومد پستي گذاشتم كه كارم خوبه راضيم ولي شاد نيستم..يه كمك بحث
2_روجا ميگه: خيلي چيزا منصفانه نيست! و من فكر مي كنم هيچ وقت انصافي تو كار نبوده و اصلن قرار نبوده كه باشه
  اين همه هرج و مرج، درد آدمها از زن گرفته تا بچه، كارگر، دانشجو.....و زندگي خودم همه چي دست به دست مي ده تا باور كنم تلخي  رو و به پوچي برسم.
3_چند سالي بي بي جون مريض و مامان از همه چيش گذشته حتي نيكا، پرستاري مي كنه!!! مي كرد
4_ دايي مريض، يه مدتي مهمون ماست.
دارم مي رم شمال....شادم.....براي تمام كارهايي كه براي آدمها انجام مي دم تا وقتي زندن....واسه ابراز محبتم.....واسه چشمهاي نگرونم....واسه زنگهايي كه تند تند بهشون مي زنم.....براي توهمهايي كه ندارم
خودم دوست دارم......مي خوام همه تلخي هاي زندگي با همه بي عدالتي هاش باور كنم، تا جايي هم كه مي شه واسه بر طرف كردنش تلاش كنم.....با همه وجود اين نيكا رو هم ببينم و از اين خورده هاي پنهون زندگي لذت ببرم.
مغرور نيستم..........بايد خوبيها رو هم ديد ...هم در خودمون هم بقيه




۱۳۸۹/۸/۲۳

پرتانه

به شانها م كه مي زني دندانه هايش مي شكند، نگو كه نمي ماني

اندر حكايت بغضك

مريم داره مي آد.......مريم تو راه........راه....جاده هراز..........من دلم پر.......باز از بغض هايي كه به موقع باز نشد.....ميان هياهوي همه، سكوت شد.....تلخ شد......به انتظار تنهايي نشست......دلش نيومد وا شه..صبر كرد......نصفه شب هق هق شد..........خواست ساكت شه.......شد درد بي امان تو صبح........باز دل تنگ شد........دلش يه دعاي خير خواست......نبود ....مستاصلم

پرتانه

سكوتم را به چاي داغ حرفهايت سپردم، حل شد

زمین دهنشو وا کرده داره به خودش می خنده


زمین دهنشو وا کرده داره به خودش می خنده

در نوشابه با فشار جعبه باز میشه

از همه حس خنده میباره

دیوار در سکوت خودش از خنده ریسه میره

مدرسه و ناظم و ومدیر همه دارن می خندن

و پوزخند از سلولهای زیر میکروسکوپ به گوش می رسه

در یخچال بازه

خالیه

داره به جیب خالیت می خنده

دریچه ی قلبت بستست

داره برات ناز می کنه

وجود مردانه و زنانه تو همزن قاطی شده

همه جا مترسک ها ایستادن

کلاغ ها سیاهی پخش می کنند

شیاطین سایه ، تخم نفاق و بدبینی می پراکنند

همه در حال ریسه رفتنن

تو گوشه ای زیر درخت در حال گریه کردنی

و سرمایه ی از دست رفته است را به نظاره می نشینی

سرمایه ای که دزدیدنش

سرمایه ای که دنیا اونو از تک تک آدما دزدید

دیگه حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم

۱۳۸۹/۸/۲۲

دو خواهر

بابام ميگه: اگه كسي برات كاري كرد و تو جبران كردي، هميشه لطفش بايد تو ذهنت باشه چون هيچ وقت  لطفش قابل جبران نيست.

هيچ وقت دلم نمي خواست زمان به عقب برگرده، الان حاضرم تمام زندگيم بدم زمان به يك سال و نيم پيش برگرده. پشيمونم
پشيمونم از تصميم تو وضيعت ناچاري، هر چند من به خيلي چيز ها رسيدم ولي نمي ارزيد

من بخاطر 1 سال، يك عمر شرمندتم و هيچي براي جبرا ن نيست.ببخش

۱۳۸۹/۸/۱۹

رابطه

عادي شدن، عادي شدن يه رابطه چيزيه كه به طور معمول هرآدمي تجربه كرده و از نگاه من سخته، سخت ترين چيزه، سخت ترين باوره و سخت ترين پذيرش.
 وقتي هم به زبون مي آد. ديگه نه زمان حاليش و نه مكان! وقتي گفته مي شه! فرقي نمي كنه  تو دل يارت باشي و موهات توبند بند انگشتاش يا توچال باشي و فكر كني اينجا بود كه دوست داشتن همو باور كرديد، همين جا بود كه احساس كردي عشق، خدا، زمين مال تو.......وقتي بعد چند ماه به زبون اومد..اين حس دوست داشتن.....بي اغراق........عاشق شدن...
وقتي مي شنوي رابطه عادي شده..تمام خيابون وليعصر دور سرت مي چرخه....تمام كتاب فروشي هاي انقلاب.....رستوران.........كافي شاپ...تمام آدمها
خالي مي شي...خالي .........حتي از تنهايي
دردش يا دردهايي كه تو دبيرستان....پشت حياط....بچه ها مي گفتن فرق مي كنه...يه جنس ديگه.....
دردش درده!!! درد......هست و نمي توني بگي نيست...هست با تمام بوسه هاش.....آغوشش......گرماي دستش......نگرانيش........خواستنش.....
اون هست........اون لعنتي هست و حرفي براي گفتن نيست

۱۳۸۹/۸/۱۶

4 عقدي و صد صيغه

يه وبلاگي هست!نسوان مطلقه معلقه!نوشته هاش دوست دارم
يه مطلبي راجع به ناموس نوشته. با خودم فكر مي كنم من كي معني ناموس فهميدم؟.......يادم نمي آد
ياد شبي افتادم كه با بچه ها رفتيم بيرون، يكيشون اولين بار بود مي ديدم! اسمش محسن بود.داغون داغون !! مي گفت صاحبخونشون داشته زنش مي زده انقدر حالش بد شده كه زده بيرون.
1 ماه بعد: داشت از دوست دخترش مي گفت كه خيلي زشت، اصلن هم دوسش نداره، ,ولي بخاطر دخترك حاضر تحملش كنه!
6 ماه بعد: زمزمه هايي شنيدم كه يه دوست دختر فابريك داره و 40 تايي اس ام اسي، اونم كه سر جاش هست
1 ماه بعد: تو مراسم دفاع دوستش با دختر جديده رويت شد.
از همه بدتر اينكه. پسرك فوق حقوق و دخترك اصلي فوق ادبيات
فرني مي خوريم( افسانه آفرينش) ص. هدايت

۱۳۸۹/۸/۱۰

كار جديد

 محل كارمن توخيابون كريمخان
يه اتاق تقريبن بزرگ. ميز من كنار يه پنجره بلند، از اين پنجره هاي قدي، با پرده كركره اي،الانم غروب. يه غروب پاييزي ناب.كتاب objuctive ielts جلوم باز با كلي لغتي كه بلد نيستم.چند روزي بودم نمايشگاه مطبوعات.امروز اينجا تنهام و آرزو مي كنم كاش هميشه انقدر اروم باشه.
تمام تمرينهاي كتاب برام شكلك د رمي آرن.از كلمه spaeking reading....متنفرم، متنفر
اين اولين لحظه اي كه من پاييز احساس كردم...با يه حال خاصي ....
همه اينها رو نوشتم تا بگم....دلم مثه اسب گرفته

شكنجه گر

حس عذاب شب
در حالت نعوظ
باشد هديه ام

مرگ شكنجه ات
اين است آرزو

كافه

با يه صاب كافه اي حرفايي زديم قرار شده واسه نوشتن از فضاي اونجا استفاده كنم. دلم خواست  گاهي براي مشتري قهوه ببرم، حتي بهم اجازه داد بعضي چيزا رو من درست كنم.5 شنبه ها انجمن شعر دارن.
مي نويسم. مي خوام دوباره شروع كنم.
حتمن يه روز نويسنده بزرگي مي شم! 

كافه هفت

نياز به يه مصاحبه دارم، بعد كارم رفتم كافه هفت، يه 1 ساعتي نشستم، هيچي به ذهنم واسه حرف زدن نمي رسه.سالها عاشق شغلي بودم كه با مردم حرف بزني و با حرفاشون قلم بزني.4 سال پيش بود كه كتاب دفترچه ممنوع خوندم، خيلي قشنگ احساسش رو كاغذ ريخت. و تمام دلم زندگي خواست كه الان دارم.همين الان.
من خوشحال نيستم ولي راضيم.
هيچ اتفاقي ارزش تغيير حالت روحي رو نداره!داره؟