این چند وقته چگونه گذشت،دو ماه عجیب ،بعد مدتها اراده ی تصمیم در من پیدا شده بود، می خواستم مسیر زندگیم را عوض کنم، واقعا می خواستم، همه چیز در حال تغییر بود، در حال باز کردن مغازه بودم ، به کلاس تئاتر و سه تار می رفتم، در حال رفتن به سربازی، می خواستم، کنکور هنر بدهم،از دانشگاه انصراف دادم ،داشتم فرم سربازی می گرفتم ، می خواستم برم سربازی ، اصلا نمی دونم جریان چی بود ، اونقدر همه چیز به تخمم بود که حد نداشت فقط می خواستم راه خودم برم تغییرات چقدر سریع به وقوع می پیوست ، یقین و شک چگونه با من بازی می کردند ، ناگهان صدای زنگ تلفن و سکوت .........
من باید واحد اقتصادی پدرم را می گرداندم ، اینچنین به من گفته بودند ، من بر سر دوراهی خودخواهی و بار سنگینی که که بر دوشم گذاشته بودند بار سنگین را انتخاب کردم ، تمام آرمان هایم پر شد ، در این دو ماه هر لحظه ترس از نابود شدن زندگی شخصیم ، آنچنان عصبیت و در خود فرو رفتن و استرس مرا غرق کرده بود که تماما از دنیای معنوی فاصله گرفتم ، تمام واحد تجاری را می خواستم با کنترل به پیش ببرم ، ولی همه چیز را نمی شود کنترل کرد ، چه شب هایی که تنها و خسته در تاریکی شب می خوابیدم ، چه روزهایی که از خستگی می افتادم و می مردم ، دیگر مراقبه ای نبود و حسرت روزهای قبلی آنچنان بر دلم چنگ می انداخت که نگو
در این دو ماه ولی چیزهای فراوانی را یاد گرفتم ، باشد که همه چیز خیر باشد ،
این وبلاگ به خاطر فیلترینگ دامنه ی بلاگ اسپات از نظر من به پایان خودش رسیده
برای من مهم نیست که کسی این وبلاگ رو خونده یا نخونده ولی
شاد باشید و آزاد