به پدرم نگاه کردم ، دوست داری آیندم چی باشه ، آینده ایده آلی که از من داری چیه؟
گفت تحصیلات عالی ، زن خوب عالی، بچه های خوب عالی ، داشته باشی!
تو چشاش برق می دیدم
وقتی مرا در آرزوهاش غرق میکرد چه مشعوف بود
به مادرم نگاه کردم گفتم .....
گفت ، تحصیلات شغلی و مالی ، شرکت کامپیوتری عالی ، ازدواج موفق و عالی ، دوست دارم آینده ی با کلاسی داشته باشی ....!!!!!
سرم به زیر انداختم ، پیش خودم گفتم ، ببین چگونه آینده ی مرا ورق می زنند؟
آینده من را چطور نقاشی می کنند؟
هیچ کس نیومد به ما بگه آینده ی ایده آل تو چیه؟
تو چی دوست داری ؟
همه دوست داشتند عالی باشم
مادرم ، پدرم ، خواهرم ، برادرم ، پدربزرگم ، مادربزرگم ، خاله ، دایی ،عمو ، عمه ، مردم محله ، مردم شهر و کل جامعه از من انتظار عالی داشتن
ولی من در اینجا ایستاده ام
بلند می گویم
که همه اشتباه کردید
من عالی نیستم
و نمی خواهم عالی باشم
راه خویش را می روم،
آری خیال کن ، اینچنین خیال کن :
من نمود حماقت های این جامعه ام
برایم حماقت را هر چقدر می خواهی معنا کن
پی نوشت : می دانم که خانواده ام مرا دوست دارند ، من هم اونا رو خیلی دوست دارم ، ولی هیچ کس کامل نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر