۱۳۸۹/۱۱/۶
آرزوهای ته مانده ی یه گرداب فرورونده!
۱۳۸۹/۱۱/۲
شجاعت یعنی نویسنده ی بی خواننده
درود بر درد دردها
۱۳۸۹/۱۱/۱
ای ایزدان، تف بر صورت های کذائیتان
۱۳۸۹/۱۰/۳۰
آری روح من خراش برداشته است
۱۳۸۹/۱۰/۲۶
کوچه
کوچه بود و تک چراغ زرد و در انتها در قهوه ای زرد رنگ، پیرمردی در گوشه ای روی کارتون خوابیده بود. در آن هوای سرد نه آتشی بود از برون و نه گرمایی از درون ، همه جا سرد بود و نور هم کورسویی بیش نبود، از این درد بود که ناگهان کوچه ترک برداشت و زمین کوچه به دو نیم شد ، کوچه از درد فریاد کشید و زمزمه کنان دهان خویش را گشود و لب های سیمانی خود را به لرزه در آورد و گفت، هان پیرمرد، قلبم گرفته است سال هاست نوری از آن گذر نکرده است، سالهای بی شماریست که مرا ساخته اند، آن زمان دیوارهایم هنوز سیمانی نبودند، و در اینجا که دراز کشیده ای درختی بود و بچه ها دور آن گردوبازی می کردند . دلم غم دارد پیرمرد ، در این سالهای دور سرگذشت انسانی را بارها پیش خود مرور کرده ام، روزی شادی بود، بچه ای به دنیا می آمد، آه، آن روز همه شاد بودند، زنان بودند و مردان که از سر من وارد می شدند و در ته من به در خانه می رسیدند و هل هله می کردند، من درد کشیدم، می دانستم که ناف فرزند را بریده اند و کودک گریه اش گرفته است .
سال ها بعد در روز بارانی پسربچه زیر درختم گل بازی می کرد هر چند دلشاد بودم و انرژی اندکم را به سویش روانه می کردم ولی غمی گران همچنان مرا می فرسود، روزی در سال های بعد آمدند و درختم را بریدند و بردن ، هق هق امانم را بریده بودو دیوارهای گلیم را خراب کردند، سالها بعد در روزی آن پسرک که حالا بزرگ تر شده بود با سیگاری در دستش بیرون آمد و ناله ی مادر از پشتش روانه شد، دیدم که پسر شادم چگونه ویران شد، تباهی را در نخستین روز دیده بودم، و سالهاست که سرگذشت جسم های مرده را مبینم ولی دیگر توانم سکوت را از دست داده ام.
۱۳۸۹/۱۰/۲۰
دستگیره
دستگیره در اتاق من همیشه لق می زنه ، انگاری همیشه ی خدا با من لج داره ، یه دستگیره ی زنگ زده ، که انگار سالها از ساختنش تو یه کارخونه ی متروک میگذره ، هیچ موقع در دستگیره من در هیچ جایی رو به آسونی باز نمی کنه ، اگه خسته باشی ، اگه گوفته باشی ، اگه بی انرژی باشی این دستگیره هیچ موقع هیچ دری رو برات باز نمی کنه ، نمی دونم آیا بقیه دستگیره ها هم همین جوریند ، فکر می کنم بعضی هاشونو حتی با زور هم نمیشه باز کرد ، بعضیهاشون پایینشون یه سوراخ دارن ، گاهی کلیدای کلفت باید بکونی توش ، گاهی کلیدهای دو طرفه ، بعضی هاشونم که شاه کلید می خوان ، بعضیهاشون رمز می خوان ، عین در بهشتی می مونه که هیچ موقع به روی انسان تا ابد الدهر باز نخواهد شد ، دیشب که خیلی خسته بودم ، اومدم کنار دستگیره ، زیر چشمی نگاش کردم ، گفتم شاید دعا برای من کاری بکنه ، از صبح تا شب دعا کردم . این دستگیره ای که برام هیچ دری رو باز نمی کرد تبدیل شده بود به یه کابوس ، شب ها خوابشو می دیدم ، یه بار یک دستگیره ی مسی که به خاطر رطوبت هوای شهرمون زنگ زده بود ،اندازه یه غول گنده شده بود ، داشت دنبالم می کرد ، لنگون لنگون ، نگاه کردم به پشت ، گفتم درت کجاست ، گفت من دستگیره نیستم ، من یه خیالم ، من یه استرسم که همه جا به دنبالت میاد ، تو تمام متن های گسسته و پیوسته ، مکالمه های نیمه شبت ، ارتباط های دو طرفت ، همه جا من دنبالت میام ، همه جا من اون دستگیره ایم که باید درها رو باز کنه ولی تو گمش کردی ، نمی دونم یه خوایب دیگه بود یا تو همین خواب دوباره داشتم خواب می دیدم ، همه جا تاریک بود ، بعد از مدت ها یه دستگیره ی سالم تو دستم بود ، تا جون داشتم دوییدم ، تا یه در پیدا کنم ، از تمام بدنم عرق شرشر می ریخت پایین ، ناگهان یه در رو تو فاصله دور دیدم ، از بالا یه نور قرمز روش افتاده بود ، رسیدم ، یه جا داشت که انگار باید دستگیره رو میذاشتم اونجا ، دستگیره که به در خرد، از خواب بیدار شدم ، نگاهم به دستگیره اتاقم مات موند ، دیگه اون شب نخوابیدم ، و حالا منتظر فردام تا اگه دوباره دستگیره و در رو دیدم بازشون کنم تا بفههم بالاخره این دستگیره چی رو می خواست به من نشون بده.
نابودت کند
حقایق تک بعدی و دو بعدی
چیزی درست یا غلط نیست ، همه چیز دو نما دارد ، درستی و نادرستی نمای تک بعدیست ، کمی از زمین فاصله بگیر و دو نما را با هم بببین ......
آینده و گذشته چنان در هم آمیخته شده اند ، زمانی بزرگترین غصه ام ناراحتی والدینم بود ، ولی آنها چنان ناراحت شدند ، که من نفهمیدم چگونه بر سرم آوار شدند ، ناراحتم ولی چه می توان کرد ؟ آیا می توان برگشت و دوباره بر دوراهی ها گام برداشت ، اگر میدانستند که این دوراهی مرا چگونه فرسوده کرده است ........ من هم می توانستم ادامه دهم و لیسانس بگیرم ، ولی واقعا چه نیازیست انسان بر دوراهی قدم نهد و نداند که به پایین روانه شود یا به بالا، دردیست عظیم که به مرور زمان روح انسانی را نابود می کند، کار، کار فوق العاده ای نیست ، ولی شجاعت یا به معنی سوی دیگر، حماقتش بسی برای شخص من ترسناک است .... ولی آینده را چگونه معنا می توان کرد ، 2 ضربدر 2 چند می شود ؟ .....
۱۳۸۹/۱۰/۱۶
-----------------------------------
۱۳۸۹/۱۰/۱۵
که سربازها هیچ به کارت نمی آیند
تمام کتاب ها را پیاده رفتی
۱۳۸۹/۱۰/۱۴
من نمود حماقت های این جامعه ام
به پدرم نگاه کردم ، دوست داری آیندم چی باشه ، آینده ایده آلی که از من داری چیه؟
گفت تحصیلات عالی ، زن خوب عالی، بچه های خوب عالی ، داشته باشی!
تو چشاش برق می دیدم
وقتی مرا در آرزوهاش غرق میکرد چه مشعوف بود
به مادرم نگاه کردم گفتم .....
گفت ، تحصیلات شغلی و مالی ، شرکت کامپیوتری عالی ، ازدواج موفق و عالی ، دوست دارم آینده ی با کلاسی داشته باشی ....!!!!!
سرم به زیر انداختم ، پیش خودم گفتم ، ببین چگونه آینده ی مرا ورق می زنند؟
آینده من را چطور نقاشی می کنند؟
هیچ کس نیومد به ما بگه آینده ی ایده آل تو چیه؟
تو چی دوست داری ؟
همه دوست داشتند عالی باشم
مادرم ، پدرم ، خواهرم ، برادرم ، پدربزرگم ، مادربزرگم ، خاله ، دایی ،عمو ، عمه ، مردم محله ، مردم شهر و کل جامعه از من انتظار عالی داشتن
ولی من در اینجا ایستاده ام
بلند می گویم
که همه اشتباه کردید
من عالی نیستم
و نمی خواهم عالی باشم
راه خویش را می روم،
آری خیال کن ، اینچنین خیال کن :
من نمود حماقت های این جامعه ام
برایم حماقت را هر چقدر می خواهی معنا کن
پی نوشت : می دانم که خانواده ام مرا دوست دارند ، من هم اونا رو خیلی دوست دارم ، ولی هیچ کس کامل نیست
۱۳۸۹/۱۰/۱۲
نه كه ندونم
پي نوشت: آدمهاي خوب زندگي من....نرنجيد....باور دارم روزهايي كه دستم و گرفتيد