۱۳۸۹/۹/۱۵

قرار نیست چیزی عوض شه


یه اتفاق جالب قراره بیفته

همه چی می خواد عوض بشه

حس می کنم در وسط خط ممتد زندگی ام نشستم

همیشه خواستم فرار کنم از خودم

همیشه به پشت سر نگاه می کردم و از ترس سایه های شب می دویدم

سسسسسسسسسسسههههههههه .....

سکوت

توقف

آه خیلی وقته که سایه ها رفتن

از خیلی زمان های پیش ترس به دنبال من بود

اگر بمانی می پوسی ، لهیده می شوی

این تنش پنهان درون جامعه می خواهد از تو تندیس مرگ بسازد

چرا باورت نمی شود

از چه می ترسی

از ترس؟؟؟؟؟

می ترسی هیچی نباشه؟؟؟؟؟؟؟


محافظه کاری چرا؟

همه چیز درسته

بخند

قهقهه بزن

بزار اشک های سفیدت از درون سایه های سیاهت بیرون بزنه

اُه جلوی لبخندو نگیر

جلوی گریه رو

همه چی درسته

بیا بازی کنیم ...

من دنبال تو میام

ولی تو چرا نیستی

کجا رفتی

رفتی زیر درخت ، دیوان شعر باز کردی

برای کدوم موجود خیالی آواز می خونی؟

بذار شعر تلخ و شیرین برا خودت باشه

بزار جاری بشه

فراموش کن این شهر رو

این مردم های خسته رو

------------------------------------------

فکر می کنم در حال وارد شدن به یک مرحله جدید از زندگیم هستم

هر چند قرار نیست چیزی عوض بشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر