۱۳۸۹/۹/۲۲

يه روزي، يه شبي

روزي از تاريخ من....روز برگ زندگي.....خسته اي خانه نشين....كار وشركت، تعطيل......انتظار يك غروب.....دست من در دست تو.....مي رويم از كوچه ها....مي رو يم و مي رويم....
باز هم افسانه شد....بعد از اين ساعات سرد....زنگ تو، حرفي ديگر....صحبتي بايد كنيم....گفتماني از سنگ.....
شب گذشت و سخت بود...هق هق، اما تلخ بود....
آمدي در صبح زود....باز هم، من ما شدم.....
دستما ن از هم جدا....كوچه ها در ياد رفت.....گريه هاي بي امان...در پي يك انتظار....جان من، نيكاي من آرام باش.....
اشك تو جان مرا ويران كرد...
خوب من....ويران شدم....
رفتم و در هق هق رسواي خود...گفتمت جانا بيا،
اشك بود سودايمان...... اشك بود و بي امان مي گفتمت.....خواه..... بيا....
.
.
.
شب شد و تو چال .....ياد و خاطره......دستمان در دست من....اشك من ارام وسرد.....دستمان در دست هم.....
خواب تو در چشم من افسانه شد...بيداد شد
بوسه هاي بي امان.....بوسه اي بر اشكها....هق هقم فرياد شد، اوار شد
.
.
.
خواب تو تا صبح، خواب من تا صبح

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر