و خاطره ها خاکستری
چیزی جز نور آبی برایش آرزو نکردم
لحظه های ابریشمین لحظه ها همه جا بودند
آرزوها همچون نوای گنگ سوت لحظه ها در گذر بودند
کجاست دستی که بِرُبایدشان
قلب ها به سان اندوه و گریه در بود و نبود می تپند
و اشک ها سال ها بود که فراموش شده بود
ای نور آبی بتاب
و همه جا را غرق آرامش کند
بشور و ببر هر آنچه از سیاهی مانده است
مگر میشود چیزی جز نور آبی ماه در پشت ابرهای شبانگاهی برایت آرزو کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر