از اين شهر كه برويم، تنهاييمان هم تقسيم مي شود...ديگر ايمان مي آورم....آسوده خاطر مي شوم....شب را كه كنارت مي خوابم...هراسي ندارم كه صبح مي شود و نيستي....مي دانم مي آيي....چاي را كه خوردي.....سيگاري مي كشي و تمام خيابانهاي شهر را با هم گز مي كنيم....من با تو........شب را كنارت آسوده مي خوابم.
۱۳۸۹/۱۰/۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر