در زندگی حماقت هایی است که واقعا نام حماقت برایشان زیبنده است،داستان از خیلی سال های پیش شروع شده ، در رو رو خودم بستم ، تو خونه اولمون تو مهدیه بودیم ، دوم دبیرستان بودم ، تو دنیای کودکانه خودم گفتم اونقدر غذا نمی خورم تا بذارید هنر بخونم ، مامانم می گفت بچه های نادرست میرن هنر می خونن! ، تو درستی باید بری ریاضی بخونی ، بالاخره شوهرخاله ی عزیزمون هم که کمی زبون داشت اومد با من حرف زد ، یعنی من بچه رو گول زد و من دوباره تصمیم به خوندن رشته ی ریاضی گرفتم و سالهای نحسم شروع شد ، نمی دانستم بدبختی و رنج از کدام سو به طرفم روانه شد ، فقط می دانستم می آمدند و روی سرم آوار می شدن ، مدیر اذیتم می کرد ، مادرم ، همه ، تمام زندگی مایه عذابم بود ، منی که تا سوم دبیرستان درسم خوب بود ، امید داشتم یک دانشگاه دولتی قبول بشم ، در پیش دانشگاهی با تک ماده قبول میشم و یک سال پشت کنکور می مونم و نیز نتیجه ی بدتررا در سال دوم می گیرم، در سه سال مدرک کاردانی می گیرم ، و یک روز یهو به سرم زد درس بخوانم ، برای کنکور خوندم و دانشگاه علوم و فنون بابل قبول شدم ، واقعی ترین لحظات شروع شدند ، از خیلی از بجه ها جلوتر بودم ، برنامه نویسیم خوب بود ، ناگهان حس کردم ارضا نمیشم، می دونستم در حال فسیل شدنم ، جای من اینجا نبود ، سالها بود که اینو می دونستم، ولی جرئت انتخاب نداشتم ، و هنوز هم گاهی کمی می لرزم ،گاهی احتیاج به کمی اطمینان دارم ، ولی می دانم جز خودم کسی نمی تواند این اطمینان را به من بدهد ، می دانم مادرم حرص می خورد ، پدرم ، خواهرم ولی برادرم مرا درک می کند ! . می خوام انصراف بدم برم سربازی ، بعد واسه کنکور هنر بخونم و در یکی از رشته های هنر ادامه تحصیل بدم ، جایی که انرژی خواهم گرفت، زندگی خواهم کرد ، هر چند زندگی خیلی برایم سخت تر می شود ، ولی این سختی را با دل و جان می پذیریم و حرف دیگران برایم مهم نیست ،نمی خواهم بدانم چه فکر می کنند، مدت هاست که تابوها را شناخته ام ودر زندگی مردمان سایه لولیده ام ......
۱۳۸۹/۱۰/۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر