می خوام خاطره هام رو ثبت کنم
از کی می ترسم
که تمام خاطره ها را سانسور می کنم
احساس ها رو
آنها در چندین لایه کارتن می پیچم
و شعر های ابهام آور رو زمزمه می کنم
دگر بس است
چه را سانسور می کنی
احساست را
خواسته هایی که زندانیت می کند (که بکند !)
امروز برای قلندر عزیزم زنگ زدم
می گفت تو در کلاس 10 روزه در تهران تمرین زندگی می کنی و تمرکز می کنی
ما در اینجا پراکنده ایم
گفتم من هم می توانم برم مرغداری بزنم
بعد چند سال پولدار میشم
گفت عالیه، مرغداری صفاست
گفتم دمت گرم قلندر
همیشه می گردی می بینی می خوایم چیکار بکنیم
از کارمون تعریف می کنی
هیچ موقع حقیقتو نمیگی
برم مرغداری ، فسیل شم
با چند هزار مرغ سر و کله بزنم ؟
نمی دونه وقتی به پولدار های اطرافم نگاه می کنم
چقدر تنش رو از عمق چشماشون می گیرم
چقدر دلم برای خودم و اونها می سوزه!
امروز شاهینم رو دیدم
گفت انسانی که بیدار شده
شورشیه
ملت داره یه طرف میره
ولی تو که حقیقت رو فهمیدی
خود به خود بر عکس جامعه حرکت می کنی
تو با هیچ چیز مشکل نداری
ولی یک شورشی هستی
اُه بریز بیرون
تمام فریاد هایی که سالها گم کرده بودی رو فریاد بزن
بذار حنجرت از زور درد بترکه
نقاب دلقکو از صورتت بردار
هه
به کی داری این حرفا رو می زنی
برای خودت آرزوی آرامش کن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر