۱۳۸۹/۹/۲۷

حالا در آستانه 23 سالگی ایستاده ام !

قصه های کودکی ، آرزوهای بزرگ
کینه ، خشم ، نفرت ، شهوت ، حرص و .....
کودکی به سان ابر بهاری گذشت
کودکی که شیرینیش در تلخی گم شد و رفت
تو هم آمدی و رفتی
در تنهایی خودم را خوردم و بار گناهانم را در تاریکی اتاقم به دوش کشیدم
دوست داشتم درد یکباره میامد و مرا تکه تکه می کرد و می رفت
ولی حیف دردی نیامد ، آرزوی درد ......
حالا در آستانه 23 سالگی ایستاده ام
گذشته را می بینم
دیگر خسته شده ام
حرف ها و بوها دیگر مرا به این سو و آن سو نمی برند
زندگیم را بی تفاوت به حرف دیگران ادامه خواهم داد
صدای عشق دوستانم را می شنوم
ولی راه من است
ریسک را می پذیرم
می اندیشم و قدم بر میدارم
زندگی در این مرداب خسته ام کرده است
طوفانی لازم است
تا تمام زندگیم را تکان بدهد
هر چند خانواده ام را دوست دارم
دوستانم را
و راضیم از جایی که هستم
ولی پا را فراتر می نهم
آرزوی شادی و بهروزی برای خودم و همه را دارم
شاد باشید و آزاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر