"اشو"
۱۳۸۹/۱۰/۹
بلوغ در راه است
"اشو"
شادیت شادی من است
واقعی ترین تصمیم احمقانه درست دنیا !!!!
۱۳۸۹/۱۰/۸
نیمه شب و راننده
۱۳۸۹/۱۰/۶
شهر
همكار گرامي
يه همكار محترم مسئول آوردن چاي و.......هر چند وقت يك بار واحد ارزيابي يه كاغذي رو مي فرسته واسه ارزيابي گروه خدمات و.....
دوتا از همكارهاي ما معتقدن اين آقا كم چاي مي آره.....و تو برگه ارزيابيش همه چيز رو ضعيف زدن....از كارشون خيلي بدم اومد
اين پسر روزي دو بار چاي مي آره حالا اينكه ما بيشتر چاي مي خوريم يا سرمون شلوغ و چاي سرد مي شه... قطعن مشكل خودمون...
فكر كن با اين فرم تو اين آدم ممكنه بيكار شه....فكر كن زنش....بچش.....چراما آدما به عواقب حركتمون فكر نمي كنيم.....چرا چون دو كلمه درس خونديم حاضر نيستيم يه چاي براي خودمون بريزيم....ومهمتر از اون از مردمي تعجب مي كنم كه زندگيشون، جونشون و خونوادشون رو براي ما فدا مي كنند.......مايي كه تو ساده ترين و بديهي ترين مسائل اينطوريم.
اولين بار اين رفتا رو ديدم.....شايد چون هيچ وقت جاهاي شلوغ كار نكردم
۱۳۸۹/۱۰/۴
ای کاش
۱۳۸۹/۱۰/۳
اشتباه و خواب معین!!!!
در انجماد دردها پدید می آیند
۱۳۸۹/۱۰/۲
نور آبی
۱۳۸۹/۱۰/۱
باید جهشی زد به عمق زندگی
خيلي همينجوري
۱۳۸۹/۹/۲۹
جایی حشرات سیاه ، طلایی می شوند
و در روبرو جاده ها آواز می خوانند
يه بغل كتاب
۱۳۸۹/۹/۲۷
حالا در آستانه 23 سالگی ایستاده ام !
۱۳۸۹/۹/۲۲
يه روزي، يه شبي
باز هم افسانه شد....بعد از اين ساعات سرد....زنگ تو، حرفي ديگر....صحبتي بايد كنيم....گفتماني از سنگ.....
شب گذشت و سخت بود...هق هق، اما تلخ بود....
آمدي در صبح زود....باز هم، من ما شدم.....
دستما ن از هم جدا....كوچه ها در ياد رفت.....گريه هاي بي امان...در پي يك انتظار....جان من، نيكاي من آرام باش.....
اشك تو جان مرا ويران كرد...
خوب من....ويران شدم....
رفتم و در هق هق رسواي خود...گفتمت جانا بيا،
اشك بود سودايمان...... اشك بود و بي امان مي گفتمت.....خواه..... بيا....
.
.
.
شب شد و تو چال .....ياد و خاطره......دستمان در دست من....اشك من ارام وسرد.....دستمان در دست هم.....
خواب تو در چشم من افسانه شد...بيداد شد
بوسه هاي بي امان.....بوسه اي بر اشكها....هق هقم فرياد شد، اوار شد
.
.
.
خواب تو تا صبح، خواب من تا صبح
۱۳۸۹/۹/۱۸
در ابهام معنی رابطه با تو!!!
۱۳۸۹/۹/۱۷
اندر حكايت بغضك
مقصد راهي كه داريم طي مي كنيم تنهايي.....
۱۳۸۹/۹/۱۶
دوباره مخفی سازی لایه های زیرین با خاطرات نزدیک
وارونه
۱۳۸۹/۹/۱۵
قرار نیست چیزی عوض شه
۱۳۸۹/۹/۱۳
ولی سایه هایی مرموزهنوز هستند
۱۳۸۹/۹/۱۲
تنش این سالهای دور
وقتی که چشمانت به راه روبرو خیره می شود
آیا امکان دارد مشامت بوی خشونت را حس نکند
تنش این سالهای دور را فراموش کند
سردی نگاه و خشونت لحظه ها را به باد بسپارد؟
و کلام سرد و خنده های زخمت مرد زخم خورده دلت را نیازارد .....
...به آسمان نگاه می کنم
شاید قطرات سرد این ابر خاکستری کمی مرا آرام کند
۱۳۸۹/۹/۹
تو فراموش کرده ای که برای خودت چیزهای خوبی بخواهی
۱۳۸۹/۹/۸
نامش حسام بود
۱۳۸۹/۹/۵
مرا ببخش
همه چیز می خندید ، خنده ام گرفت
نگاهت کردم ، آرزویی جز آزادی شعر و ترانه نداشتم
دوست داشتم تو هم می بودی و حل می شدی
هر چند صدایی آهسته بود ، ولی صدایش تا ابد با من خواهد بود
چهره ام سخت است ، در کولاک دردهای دیرین سخت شده ام
وقتی راه می روم قدم هایم سنگین است
تو مرا ببخش ، سالهاست که خودم را نبخشیده ام
نمی دانم تو که هستی
ولی مرا ببخش
۱۳۸۹/۸/۲۵
خوبم
شادم با وجود تلخي اين روزها، گذشته از بعضي حرفها.....خوبم....
1_مي رسم خونه، مسطوره مي گه: واقعن كه ! نگاه پرسشي من، وبلاگ...يادم اومد پستي گذاشتم كه كارم خوبه راضيم ولي شاد نيستم..يه كمك بحث
2_روجا ميگه: خيلي چيزا منصفانه نيست! و من فكر مي كنم هيچ وقت انصافي تو كار نبوده و اصلن قرار نبوده كه باشه
اين همه هرج و مرج، درد آدمها از زن گرفته تا بچه، كارگر، دانشجو.....و زندگي خودم همه چي دست به دست مي ده تا باور كنم تلخي رو و به پوچي برسم.
3_چند سالي بي بي جون مريض و مامان از همه چيش گذشته حتي نيكا، پرستاري مي كنه!!! مي كرد
4_ دايي مريض، يه مدتي مهمون ماست.
دارم مي رم شمال....شادم.....براي تمام كارهايي كه براي آدمها انجام مي دم تا وقتي زندن....واسه ابراز محبتم.....واسه چشمهاي نگرونم....واسه زنگهايي كه تند تند بهشون مي زنم.....براي توهمهايي كه ندارم
خودم دوست دارم......مي خوام همه تلخي هاي زندگي با همه بي عدالتي هاش باور كنم، تا جايي هم كه مي شه واسه بر طرف كردنش تلاش كنم.....با همه وجود اين نيكا رو هم ببينم و از اين خورده هاي پنهون زندگي لذت ببرم.
مغرور نيستم..........بايد خوبيها رو هم ديد ...هم در خودمون هم بقيه
۱۳۸۹/۸/۲۳
اندر حكايت بغضك
زمین دهنشو وا کرده داره به خودش می خنده
۱۳۸۹/۸/۲۲
دو خواهر
هيچ وقت دلم نمي خواست زمان به عقب برگرده، الان حاضرم تمام زندگيم بدم زمان به يك سال و نيم پيش برگرده. پشيمونم
پشيمونم از تصميم تو وضيعت ناچاري، هر چند من به خيلي چيز ها رسيدم ولي نمي ارزيد
من بخاطر 1 سال، يك عمر شرمندتم و هيچي براي جبرا ن نيست.ببخش
۱۳۸۹/۸/۱۹
رابطه
وقتي هم به زبون مي آد. ديگه نه زمان حاليش و نه مكان! وقتي گفته مي شه! فرقي نمي كنه تو دل يارت باشي و موهات توبند بند انگشتاش يا توچال باشي و فكر كني اينجا بود كه دوست داشتن همو باور كرديد، همين جا بود كه احساس كردي عشق، خدا، زمين مال تو.......وقتي بعد چند ماه به زبون اومد..اين حس دوست داشتن.....بي اغراق........عاشق شدن...
وقتي مي شنوي رابطه عادي شده..تمام خيابون وليعصر دور سرت مي چرخه....تمام كتاب فروشي هاي انقلاب.....رستوران.........كافي شاپ...تمام آدمها
خالي مي شي...خالي .........حتي از تنهايي
دردش يا دردهايي كه تو دبيرستان....پشت حياط....بچه ها مي گفتن فرق مي كنه...يه جنس ديگه.....
دردش درده!!! درد......هست و نمي توني بگي نيست...هست با تمام بوسه هاش.....آغوشش......گرماي دستش......نگرانيش........خواستنش.....
اون هست........اون لعنتي هست و حرفي براي گفتن نيست
۱۳۸۹/۸/۱۶
4 عقدي و صد صيغه
يه مطلبي راجع به ناموس نوشته. با خودم فكر مي كنم من كي معني ناموس فهميدم؟.......يادم نمي آد
ياد شبي افتادم كه با بچه ها رفتيم بيرون، يكيشون اولين بار بود مي ديدم! اسمش محسن بود.داغون داغون !! مي گفت صاحبخونشون داشته زنش مي زده انقدر حالش بد شده كه زده بيرون.
1 ماه بعد: داشت از دوست دخترش مي گفت كه خيلي زشت، اصلن هم دوسش نداره، ,ولي بخاطر دخترك حاضر تحملش كنه!
6 ماه بعد: زمزمه هايي شنيدم كه يه دوست دختر فابريك داره و 40 تايي اس ام اسي، اونم كه سر جاش هست
1 ماه بعد: تو مراسم دفاع دوستش با دختر جديده رويت شد.
از همه بدتر اينكه. پسرك فوق حقوق و دخترك اصلي فوق ادبيات
فرني مي خوريم( افسانه آفرينش) ص. هدايت
۱۳۸۹/۸/۱۰
كار جديد
يه اتاق تقريبن بزرگ. ميز من كنار يه پنجره بلند، از اين پنجره هاي قدي، با پرده كركره اي،الانم غروب. يه غروب پاييزي ناب.كتاب objuctive ielts جلوم باز با كلي لغتي كه بلد نيستم.چند روزي بودم نمايشگاه مطبوعات.امروز اينجا تنهام و آرزو مي كنم كاش هميشه انقدر اروم باشه.
تمام تمرينهاي كتاب برام شكلك د رمي آرن.از كلمه spaeking reading....متنفرم، متنفر
اين اولين لحظه اي كه من پاييز احساس كردم...با يه حال خاصي ....
همه اينها رو نوشتم تا بگم....دلم مثه اسب گرفته
كافه
مي نويسم. مي خوام دوباره شروع كنم.
حتمن يه روز نويسنده بزرگي مي شم!
كافه هفت
من خوشحال نيستم ولي راضيم.
هيچ اتفاقي ارزش تغيير حالت روحي رو نداره!داره؟
۱۳۸۹/۸/۳
۱۳۸۹/۷/۲۷
همیشه این چیزا رگباری
یه ماه. دو ماه. نمیدونم چند ماه که بیکارم. نمیدونم چند ماه که رفته هرچند روجا 1 ماه که رفته بی بی جون 2 هفته که رفته حس خوشبختی سالهاست که رفته رفته .................... همیشه این چیزا رگباری
۱۳۸۹/۷/۱۲
کنش بر روی واکنش
قصه ي دختري سرد در اوج گرما
قصه ي دختري سرد در اوج گرم
من يك دخترم–از زندگي نا اميدم و در حال قدم زدن تو پارك تو اوج گرما هستم و دارم به زندگي فكر مي كنم –به خانواده-به دوستي و عشق و فكر مي كنم كه هيچ كدومشون رو نداشتم –از همون اول كه به دنيا اومدم محكوم بودم و از همون اول كسي قبل تر از من به دنيا اومده بود كه به من زور بگه اون برادرم بود 5 سال از من بزرگتر بود و مثل همه بود مثل همه ي برادر هاي بزرگ زورگو و مستبد و. ازآبروي خودش مي ترسيد و تا مي تونست من رو تحت فشار مي گذاشت:
اون يكي چرا اينقدر جلف بود
ميخواي بري ورزش –بابا باور كن اونجا يه آدم درس و حسابي نمي ره
تازه اينا نمونه هاي كمي هست
از اون بگذريم كه هر لحظه روي ذهن من راه ميره و هميشه من رو اذيت مي كنه
ديگه خسته شدم تا كي من قدرت دارم كه تحمل كنم
روي نيمكت پارك مي شينم و به دختر بچه ها و پسر بچه ها نگاه مي كنم كه دارن با خوشبختي زياد بازي مي كنن
حسوديم ميشه مي خوام سر به تنشون نباشه مي خوام برم همشون رو بزنم –چرا اونها بايد اينهمه خوشبخت باشن ولي من تنها رو اي اين نيمكت نشسته باشم و بدبخت
مي خوام بدونم چرا؟
ولي هيچ جوابي پيدا نمي كنم و د وباره تو خودم فرو ميرم و فكر مي كنم به آغاز آفرينش و فكر مي كنم اگر خدايي وجود داشت كه عادل بود و دانا چرا به من اينهمه ظلم مي كنه ولي به بقيه خوشبختي عطا مي كنه
و فكر مي كنم اگه خدايي وجود داشته باشه من از اين خدا متنفرم و ازش بدم مياد
مي خوام از نيمكت بلند بشم ولي نمي تونم انگاري دلم مي خواد براي هميشه روي اين نيمكت دراز بكشم و گريه كنم ولي خجالت مي كشم حتي از اينكه خجالت مي كشم اعصابم به هم مي ريزه
كاش مي تونستم نباشم اما مي دونم جراتش رو ندارم آخه حتي خودكشي هم اعتماد به نفس مي خواد كه من اونم ندارم
به هر حال از نيمكت بلند ميشم و دور استخر پارك مي گردم استخري بزرگ كه يك فواره ي بزرگ درست وسطش هست و با تمام قدرت به سمت آسمون ميره ولي من اينجا با تمام ضعفم به زمين چسبيدم و حتي حال اينو ندارم كه 5 سانتي متر خودم رو به طرف بالا پرت كنم اه اين زندگي چقدر چندش آوره
راه ميرم و راه ميره تا مي رسم يه در ورودي پارك و تاكسي مي گيرم و مي شينم كنار يك پسر و ياد روابطم با پسرها مي افتم كه در حد صفره و فكر مي كنم چقدر عقده اي شده ام و فكر مي كنم فقط بخاطر اينكه كمي وجود خودم رو اثبات كنم و كمي عصيان در مقابل خانوده ام حتما با يك پسر دوست ميشم
فكرم با رسيدن به جايي كه بايد پياده بشم ميشكنه و از راننده مي خوام همين كنارا وايسه
و منم راه مي افتم به طرف خونه
واي كه چقدر هوا گرمه حالمو به هم ميزنه
از كنار بازارچه ي نزديك خونمون قدم مي زنم
واي چقدر بوي بد –انگاري هر چي سبزي پلاسيده هست رو اينجا جمع كردن
بعد از ده دقيقه پياده روي به خونه مي رسم و در رو با كليد خودم باز مي كنم............................
ميرم تو اتاقم و در رو مي بندم يك دقيقه نميشه كه مامانم ميرسه شروع مي كنه به گفتن اين كه تا حالا كجا بودي
و منم ميگم با دوستم بودم كتابخونه واونم دست از سر ما بر ميداره و منم كه انگاري مجبورم روي تختم دراز بكشم و تو تنهاييام به بدبختيهام فكر كنم رو ي تختم دراز مي كشم
گريم گرفت از اين همه بي عدالتي از اين همه ظلم-بدجوري دلم گرفت و كلي گريه كردم
تو همون لحظه ها بود كه لحظه اي به اين فكر كردم كه چيكار كنم تا تا آخر عمرم راحت باشم
فكري به ذهنم رسيد كمي ترسيدم اما بعد از چند لحظه ترسو از خودم دور كردم و به خودم اومدم
تا چند روز شاد بودم و سرحال و با همه خوب رفتار مي كردم حتي با برادرم و تو اين روزها فقط منتظر لحظه ي مناسب بودم تا اينكه اين لحظه درست بعد از 3 روز از گريه كردنم فرا رسيد
من كه مي دونستم برادرم براي خودش مي نويسه و به تواناييش تو نوشتن اعتماد داره حقه اي كوچيك سوار كردم
ساعت 5 يعد از ظهر بود
_سعيد من يه داستان نوشتم مي توني بخوني
_حالا بده ببينم چي ميشه
منم دام و اون شروع كرد به خوندن و وقتي به آخرش رسيد كلي منو مسخره كرد و به من خنديد و گفت عيب نداره اما داستانت مزخرفه
منم كه مي خواستم سعيد همينو بگه
از ته قلب خوشحال شدم و يك كم هراسان
در اون لحظه بود كه از اوج هنر بازيگريم استفاده كردم
و طوري خودمو نشون دادم كه بهم بر خورده
_خيلي به خودت اعتماد داري
_معلومه
_اگه اينجوري من يك موضوع مشخص مي كنم تا هر دوتامون در مورد اون بنويسيم
_قبول
واقعا فكر نمي كردم به اين سادگي باشه و حتي خيال مي كردم گند زدم و خيال مي كردم ايندفعه هم سعيد مثل هميشه منو كنف كنه
اما نمي دونم تقدير بود يا چيز ديگه
به هر حال
من بهش گفتم نامه اي بنويسيم كه يك آدم افسرده براي خانواده اش نوشته و توش دليلاش رو براي خودكشي نوشته و اونوقت ببينيم كي قشنگتر مي نويسه
البته من از اين خبر داشتم كه سعيد قبلا افسرده بوده
به هر حال هر دو تا نوشتيم و من مي دونستم مال سعيد قشنگتره وحتي وقتي هم كه هر دو تا مال همديگه رو خونديم من از قصد گفتم مال سعيد قشنگتره و بهش گفتم اين نوشته رو من داشته باشم و سعيد هم بعد از از اين كه كلي خواهش كردم نوشتشو داد به من
-----------------------------
شب شده بود همه خواب بودند ولي من بيدار بودم و يك دستكش به دستم .
من خيلي آهسته رفتم تو اتاق برادرم به آرومي شير گاز رو باز كردم و در رو خيلي آهسته بستم و بعدش با آرامش رفتم خوابيدم
درست روز بعد ساعت 10 بلند شدم و ديدم مامانم داره گريه مي كنه و يه نامه تو دستشه ولي من اصلا احساس ناراحتي و عذاب وجدان نكردم فقط كمي گريه كردم اما در درون خودم شاد بودم چون ديگه كسي نبو كه منو آزار بده و به من زور بگه
۱۳۸۹/۷/۱۱
باید طوفانی مهیب خلق کرد
۱۳۸۹/۷/۸
یه روز خوب بهاری به کلم زد برم درس بخونم
۱۳۸۹/۶/۲۱
سرود آخرین لحظه های آبیم
۱۳۸۹/۶/۷
هذیان هایی که مرا با خود بردند
دنیا چیست
صدایی که آمد چه بود
پس لرزه ای که مرا ترساند
هوای آسمان آبیست
پس لرزه های لذت ج--نس8ی
نوه هایی که مردند
هذیان هایی که مرا با خود بردند
و نمودهای متذلذل وجودم
و لبخند از برای شکنندگی و هویت بیهوده ام
من چقدر باریکم........
۱۳۸۹/۵/۳۱
من برای خودم هم زیادیم .
من که برای خودم زیادیم .
آغوش باز من برای کیست ؟
صدای جیغ من که از راه رفته برگشت
سر من که توانایی عمل ضرب را گم کرد
فریاد من برای چیست ؟
قلب تهی من که با اشک هم پر نشد .
قرصم را بیاور
من برای خودم هم زیادیم .
ولی چگونه آن مرد در سلول تاریک و تنگ خوشحال بود و
لبخند بر لب داشت...
۱۳۸۹/۵/۲۲
۱۳۸۹/۵/۱۴
وقتی سوالی می پرسی،ولی جوابی نیست
وقتی سوالی می پرسی
ولی جوابی نیست
وقتی مضطربی
اما راه حلی نیست
وقتی افسرده ای
ولی شادی نیست
وقتی....
دل پیچه های کوچک و بزرگ
در پس و پیش زندگی رژه می روند
و سوال بدون جواب
درد بدون مرهم
اضطراب بدون راه حل
...............
۱۳۸۹/۵/۱۳
زندگی همیشگی
اعتماد به نفس
کاش آدما یه کم شعور داشتن......دیشب جاتون خالی با یه جمعی رفتیم مثلن تفریح....با شوخی های بی مزشون اشکم در آوردن...دلم نمی خواد دیگه باهاشون برم جایی.....
این یه مسئله سادست...به راحتی حل می شه....من دوست های دیگه ی دارم....اونا هم همینطور
دیشب نتونستم راحت بخوابم......چون آدم حساسی هستم......و به شدت مجبورم درد معده تحمل کنم
حالا
به خودم فکر می کنم که هیچوقت اینطور با کسی رفتار نکردم ولی هیچ وقت برای این رفتار خودم تحسین نکردم
اگه تمام رابطه هایی که دوست نداریم تموم کنیم، تنها می شیم
اونایی که درد معده دارن رو درک کنیم...دردش بد
پس نوشت:وقتی یه موضوعی عذابم می ده، به خالی نامه می گم....ارومم می کنه.....تند و تند نوشتم....به ادبیاتش گیر نده
۱۳۸۹/۵/۱۱
بکارت مردها ، سالهاست که پاره است !!!!
.
زنها بکارتی دارند و مردها .....
بکارت مردها، سالهاست که پاره است
.
.
۱۳۸۹/۵/۱۰
۱۳۸۹/۵/۶
ما انسان ها چاره ای نداریم
یا باید وجودمان را در قمار حقیقت سرمایه گذاری کنیم
یا انسانی منفعل باشیم
۱۳۸۹/۵/۵
۱۳۸۹/۵/۴
تراژدی دنیای مدرن(2)
دنیا، دنیای غریبی شده، قدیما اینقدر همه چیز پیچیده نبود، اینقدر اشیاء بیرونی برای سودجویی از ذهن آشفته ی بشری نبود، قدیما ، دنیای سالمتر ، ذهن سالمتری برای انسان ها به ارمغان میاورد ، ولی حالا انگار بعضی چیزا زیباتر شده ولی بعضی چیزا.....
اگر کمی به زمان های گذشته نگاه کنیم، لحظاتی رو به یاد میاریم که آشفته بودیم، لحظاتی رو که آروم آروم بودیم، لحظاتی رو که ناراحت بودیم ، لحظاتی رو که هیجان زده بودیم، لحظاتی رو که شاد بودیم ، لحظاتی رو که متمرکز و غرق در هدفمون بودیم و. .... ، ولی اگر یه مقدار دقیقتر نگاه کنیم ، می بینیم وقتی اعصابمون ناراحت، پریشان، غصه دار و پراسترس و ..... بود، به چی پناه می بردیم، به تلویزیون، به آهنگ های غمگین، به ماجراجویی ، به هر چیزی که ما رو از خودمون منحرف کنه، ولی اگر در عمل نگاه کنیم ، عمل ما مثل خالی کردن اسپری روی لباس بدوبوئه، اگر کل اسپری رو روی لباس بدبویی خالی کنیم، بوی بد لباس با بوی اسپری قاطی میشه و یه چیز غیرقابل تحمل تری رو ایجاد می کنه، بطوریکه حتی از لحظات اولم بدتر میشه.
یکی از دلایلی که ذهن ما رو ضعیف تر و منفعل تر کرده، پناه آوردن به عوامل بیرونیه، ما قادر به تحمل ذهنمون در لحظات ناآرام نیستیم، ما نمی تونیم ببینیم که ذهنمون آشفته است، از ذهن آشفته بدمون میاد، در مقابلش سنگر می گیریم، یه جورایی اعصاب آشفتمون رو با افکار آشفته ی اضافه ای جمع می بندیم و باعث آشفته تر کردن اعصابمون میشیم ، به این عمل منفی منفی می گویند، به این عمل منفعل و ضعیف کردن ذهن در مقابل عوامل بیرونی می گویند، ما در این لحظه ذهنمان را باز می کنیم و هر آشغالی را با آن مخلوط می کنیم، در حقیقت ذهن آشفته مان را چیزی آشفته از نوع دیگری بپوشانیم، و این ما رو از ذهن آرام و قوی و متمرکز دور می کنه، به مرور زمان ذهنیت حساسی برای خود می آفرینیم، یعنی شرطی می شویم، دیگر در مقابل کوچکترین ناراحتی از هم می پاشیم و به عوامل بیرونی پناه می آوریم، مطمئنا دیده اید کسانی رو که تا عصبی میشن به تلویزیون پناه می برند، به اینترنت، به صحبت کردن و .... . خب پس وقتی اعصابمون ناراحته چیکار کنیم، لازم نیست کاری بکنیم ، فقط اعصاب آشفتمون رو قبول کنیم، اگه دستمون به کاری نمیره، کاری نکنیم، یه گوشه ای بشینیم و قبول کنیم همه چی عوض میشه، فقط افکارمونو نگاه کنیم، یا اگر خیلی هیجان های منفی در ما زیاده، هیجانمونو با مشت زدن به کیسه ی بوکس خالی کنیم ، یا به باغچه ی حیاطمون آب دهیم، در کل سعی کنیم افکارمان رو با چیزها و عوامل بیرونی دیگه از خودمون مخفی نکنیم، چون واقعا مخفی نمیشن و در ناخودآگاهمون تلنبار میشن و در آینده به ما ذهنی منفعل و ضعیف همراه با بیماری های روانی و بدنی هدیه میدن.ولی اگر درست برخورد کنیم، در اینده ذهنی فعال و خلاقی و باثبات و آرام و قوی داریم، هر چند هیچ چیز 100% نیست.
نویسنده: اسطوره
داستان تمثیلی یک روح کوچولو
داستان، داستان زیباییست ، فقط داستان زیباییست!!!!!
این داستانو توی هارم پیدا کردم، مربوط به سالیان پیش است که هر سه جلد کتابو خوندم،
به یاد دوران گذشته .....
از میان ارواح روحی وجود داشت که می دانست نور است.او روح جدیدی بود .مشتاق کسب تجربه .او می گفت "من نور هستم"من"نور هستم".با همه ی شناختی که از خود داشت و مرتب آن را بیان می کرد.ولی هیچ کدام جای تجربه را نمی گرفت.
و در اقلیمی که روح ار آن برخاسته بود ،چیزی "جز"نورنبود.در آن اقلیم،هر روحی ،عظیم بود،هر روحی بدیع و جالب بود،و هر روحی،با درخشندگی و شفافیت ناشی از نور اعجاب انگیز پروردگار می درخشید.و بنابر این این روح کوچک،به منزله ی شمعی در مقایسه با خورشید بود.در بطن بدیع ترین نورها –که خود جزئی از آن به شمار می آمد-او نه می توانست خودش را ببیند و نه خود را به عنوان که و چه ای که واقعا بود،تجربه کند.
از قضا،این طور پیش آمد که این روح مشتاق شد و مشتاق شد تا خود را بشناسد.اشتیاق او بقدری شدید بود که یک روز خداوند گفت .کوچولو،آیا میدانی چکار باید بکنی تا آرزویت را بر آورده سازی؟
روح کوچک پاسخ داد ،"خدایا استدعا می کنم به من بگو چکار باید بکنم.من هر کاری بگویی انجام میدهم"خداوند پاسخ داد،"تو باید خودت را از ما جدا کنی و بعد باید تاریکی را به سوی خود بخوانی".
روح کوچک سوال کرد:"ای رب مقدس تاریکی چیست؟"
خداوند پاسخ داد،"همان چیزی که تو نیستی"،و روح این را درک کرد.
روح کوچک،سپس،همین کار را انجام داد و خود را از همه،آری از همه جدا کرد و حتی به اقلیم دیگری شتافت و در آن سرزمین،روح کوچک قدرت داشت،که به تجربه خود همه نوع تاریکی و ظلمتی را فرا بخواند و همین کار را کرد.
با وجود این،در میان آن تاریکیها روح فریاد کشید،"پروردگارا چرا مرا فراموش کرده ای؟"همان کاری که تو در سخت ترین و تلخ ترین ایام انجام می دهی.ولی خداوند هرگز تو را فراموش نکرده است.او همیشه در کنار تو ایستاده و آماده بود به تو یادآوری کند که"خود واقعی تو کیست؟"همواره آماده بوده،تا تو را به "خانه اصلی ات"فرا بخواند.
بنابراین نقطه ای روشن در قلب تاریکی باش و آن را لعن و نفرین نکن.
و به هنگام محاصره شدن توسط چیزهایی که تو نیستی،آن را که هستی (گوهر الهیت را)فراموش نکن.
"از کتاب گفتگو با خدا"
۱۳۸۹/۵/۳
تراژدی دنیای مدرن
دنیا، دنیای غریبی شده، زنان به دنبال امنیت کاذب در سایه ی آرایش و ازدواج، سریال های آبدوغ خیار برای ذهن های سرگشته و بیمار، قرص های آرامش بخش ، شادی هایی که هیچ گاه طالبشانش را ارضا نمی کند، روابط اجتماعی ناسالم و کاذب، عدم ارضاء حس جنسی، نرسیدن به اهداف و ...... باید اذعان کنیم که ذهن بشری در این سطح ظعیفش، ظرفیت این همه ورود اطلاعات را ندارد و این باعث سرگشتگی و منفعل شدن ذهن بشری شده است، ذهن انسان امروزی در سطح پایینی قرار دارد، ذهن ما عادت به نشخوار اطلاعات بیرونی کرده است و تجزیه و تحلیل درونی خویش را از دست داده است، ذهن ما پر از تصویر فیلم های مختلف، آرزوهای واهی ، خیال های خام ، سرزمین های گنج و.... شده است، شاید بعد از شنیدن این مطلب لبخندی بزنید و بگویید چه حرفا، ما داریم زندگی می کنیم، ولی چگونه زندگی می کنید، کیفیت آن چگونه است ، وقتی تنها هستید با خودتان چه احساسی دارید؟ . اگر لحظه ای بخواهید به این فکر کنید که همین حالا به چه چیز فکر می کنید، دچار سردرگمی می شوید، شما قادر به آفرینش و جهت دهی فکرهای خود نیستید،و حتی به این حالت هوشیار هم نیستید، این، درد و رنج پنهانی ما را زیاد می کند . ما به دنبال آرزوهایی هستیم که برای ما در کارخانه های آرزوسازی دولت ها و قدرت ها و فرهنگ های گوناگون برای ذهن بیمار ما تولید شده اند و ما آنها را قبول کرده ایم، به نظر من خیلی وحشتناک است، لحظه ای به اطرافتون نگاه کنید،به همه چیز دقیق نگاه کنید، هیچ برای شما نیست، هیچ چیز را خود نیافریده اید، همه چیز تولید شده اند.
ذهن بیمار ما به بومی میماند که هر رنگی را به خود می گیرد ولی خود بر آن رنگی نمی زند .
در دسته بندی ذهن ها، ذهن بیمار جزو اکثریت ذهن هاست، ذهن های قوی در اقلیت هستند، نویسنده ها، شاعران، و ... می توانند جزو این دسته باشند ولی لزوما جزو این دسته نیستند، حتی یک خانه دار هم می تواند دارای ذهنی قوی باشد، در حین حال شاعری می تواند دارای ذهنی ظعیف باشد ولی احتمال چنین چیزی کم است.حالا فکر می کنید چرا ذهن ما دچار ظعف شده است و چگونه می شود آن را قوی کرد؟؟
نویسنده : اسطوره
۱۳۸۹/۵/۱
صد مرد در صد جهان فریاد می زنند
صدای سرودی می آید
صد مرد در صد جهان فریاد می زنند
هر مرد از دردش در وجودش
هزاران رهگذر اما....
در صد هزار افکار خام.
در پس زمینه ی رویای تار.
۱۳۸۹/۴/۲۹
باشد که مرا خون از رگ ها برود
باشد که مرا خون از رگ ها برود، گوشت
بر تنم بپوسد، و استخوان هایم بند بند
جدا شوند، اما تا راه شناخت را نیابم،
از این جا نخواهم رفت.
"متون بودایی"
۱۳۸۹/۴/۲۷
پروژه ی ای به نام ریسک یا حماقت
- اسطوره
یه موضوع جالب پیش اومده
با توجه که ترم آخر دوره ی کاردانیم
رفتم با شور و علاقه به سمت پروژه
به امید کسب فضائل!!!!؟
پروزه ی سختی را بخاطر شور و علاقه ی وافرم به کسب دانش انتخاب کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی بعد مدتی گفتم بشینم برای کنکور بخونم که هدفی است بس والاتر!!
و اینکه از اونجا که یادمه
هیچ موقع درس درست و حسابی نخوندم
جنگ سختی برام پیش اومد
و تازه در این آخرا تازه فهمیدم چگونه درس بخوانم که بشود
با جمع کردن انرژی های پراکنده ی ذهنم و تمرکز اونها روی درس
(انرژی هایی که روی همه چیز بود الا درس)
بعد سال هایی که گذروندم امروز مفتخرم که کمی درس خواندم
و یه 3،4 تایی کتاب خوندم(البته درسی)
ولی حالا توجه نکردید چه اتفافی افتاد
پروژه رو گذاشتم کنار بخاطر کسب فضائلی بالاتر
و حالا فردا روز تحویله
پروزه رو دادم نوشتن
ولی هیچی از کدهای c# برنامه سر در نمیارم
فردا آخرین روزه
حوصله سر و کله زدن با برنامه هم ندارم
می خوام برم تحویل بدم
باداباد
انرژی مثبت
من نمره رو از استاد می گیرم
و یا نمی گیرم
ولی به هر حال می گیرم
------------------------
پس نوشت 1: الان صبح فردائه!! من از استرس بلند شدم و دارم رو کدا کار می کنم تا یک مقداراز کدا سر در بیارم
پس نوشت 2: الان بعد از ظهر فردائه : من امروز ظهر رفتم پهلوی یک برنامه نویس و مطالب کلی رو یاد گرفتم و رفتم پیش استاد،
استاد مستندو نگاه کرد، گفت خیلی ضعیفه، فهرست نداره و ....
گفتم استاد نمیدونستیم وگرنه همینجوری که شما گفتین انجام میدادین و اینکه قبول کنید، دیگه نمی تونم بیام دانشگاه یه هفته دیگه کنکور دارم
بعد گفت 20 نمیدم بهت،20 مال خداست! ولی داد 19!!!
به برنامه اصلا نگاه نکرد!!!!!!!!!!!!!!
من فارغ التحصیل شدم
۱۳۸۹/۴/۱۳
زلم زیمبو
کشف شغل
می گه: تو الان رسیدی به اینجا، اینطوریی
می گم: من فرق می کنم، دغدغه هام فرق می کنه
می گه: چرا همه فکر می کنن با بقیه فرق میکنن
می گم: خوب فرق می کنم دیگه
می گه: مثلن، می تونم بدونم
می گم: این همه سال تو رو تحمل کردم، کمه؟و.......................
می گه: بیا یه دفتر خدمات بزنیم، یه تعداد آدم استخدام کنیم، اینجوری که مشتری بیاد تو،یکی انتخاب کنه، برن پارکی جایی غر بزنه، اونم گوش کنه، ساعتی پول بده
می گم: وای، خوراک منه
بازم که تو
خونه جدید.......انگار نه انگار که نیستی.....هر جایی، هر چیزی، هر کسی....همه چیز و همه چیز گواه بودن تو. گواه روزهای نه خوب گذشته......گواه تو....دو تا مرد جوون اثاث ها رو می برن و می ارن.....من به تو فکر می کنم.....بازم این اشک های همیشگی........بازم منی.......که جز تو کسی رو نمی خواد...نیستی...نیستی تا گیر بدی به شستن فرش ها، خرید ملحفه های نو، نیستی تا یه خرج گنده بتراشی و من صدام در بیاد....نیستی.....ولی اب خنک هست...دو تا مرد جوون تشنه نیستن.....نیستی........باور کن...
هوم
۱۳۸۹/۴/۷
ه ه ه
می گم: من رو باش، همچنان غصه می خورم و زجر می کشم، تازشم.... این روزا درد می کشم، ای بابا
می گه باید تا ته سقوط کنی تا به اوج برسی
۱۳۸۹/۴/۵
قبلنا به تلویزیون می گفتند جعبه ی شیطانی!!
حالا من هم یه جورایی برام اثبات شده که تلویزیون دست کمی از جعبه ی شیطانی نداره
هر شب باید بیایم خونه بشینم پای تلویزیون و سریال سفری دیگر رو ببینم
آخر هفته ها فرار از زندان و رویای شیشه ای و...
یا باید بزنم بی بی سی اخبار روز رو ببینم
و هزاران چیز دیگه
واسه ی چی؟
چون من به دنبال هیجانم
چون ناآگاهم
چون از شرایط حال خودم راضی نیستم
چون از عملکرد ذهنی خودم ارضاء نمیشم
چون از اینکه زندگی ساده و ساکتی و عینی داشته باشم می ترسم
.....
و اینطوری میشه که سریال می بینم و ...
وقتی به طور مثال سریال سفری دیگرو می بینم،
با شخصیت های فیلم همذات پنداری می کنم
وقتی سالوادور ناراحت میشه منم میشم
وقتی گریه می کنه منم در ذهنم گریه می کنم
و وقتی دشمنش حالشو می گیره، من به یارو فحش میدم
یه جورایی خط داستانی سریال،قسمتی از ذهن و وجود من میشه و خلاء من رو پر می کنه
اینطوری میشه که در طول روز ذهن من درگیر افکار خیال انگیز سریال میشه
و کمتر به زندگیم توجه می کنم
و شدت عمل گرایی در زندگیم کم میشه
البته هر جا که شور و هیجان و ماجراجویی است
و خارج از منه
می تونه نقشی مثل تلویزیون داشته باشه
و اینطوری باعث شه
بیماری ذهنیمونو در نمایش ها و داستانهای مختلف گم کنم!
-------------------------------------------
پس نوشت: نظر شما هم همینه؟ یا نظر متفاتی دارین؟
۱۳۸۹/۴/۱
ه ه ه
می گم: خدا نامجو رو برای من آفریده
می گه: تو که به خدا اعتقاد نداری
پس نوشت: این روزا من فقط با نامجو حال می کنم
روز تولد تو باز مجلس عزاست و.........
۱۳۸۹/۳/۳۱
این کفش ها و خنده ها
شرایط کارمندام: 1- خنده ممنوع.2_استفاده از دمپایی ممنوع
شرایط بعدی متعاقبن اعلام میشه
پس نوشت: واقعن خنده یا صدای دمپایی بعضیا ازار دهنده و تو شرکت این صداها اعصابم می ریزه به هم، نگم از کفش پاشنه دار....تلق تلق
۱۳۸۹/۳/۳۰
قر زدن
آموزش مبارزات مسالمت آمیز (معرفی وب سایت)
مرکز مطالعات دفاع استراتژیک بی خشونت یک مرکز مجازی است که شبکهای برونمرزی شامل پژوهشگران، مترجمان، نویسندگان و کوششگران مدنی در آن گرد آمدهاند. هدف مشترک این گروه ترویج و آموزش کنش بی خشونت به عنوان مؤثرترین راه برای ایجاد تغییر اجتماعی است.
هدف ما این است که انواع تاکتیکهای مبارزهٔ بی خشونت را بررسی و منتشر کنیم؛ و با پژوهش و تحلیل تاکتیکهایی که در گذشته در دیگر نقاط جهان به کار گرفته شدهاند، در مورد اثربخشی آنها نتیجه گیری کنیم.ه
افزون بر مطالب و تحقیقات منتشر شده در اینجا، فیلمهای گوناگونی در بارهٔ کنشهای بی خشونت را از سراسر جهان در این تارنمای اینترنتی قرار خواهیم داد. شبکۀ ما برون مرزی است و از کمک افراد و پژوهشگران بی شماری از ایران و همچنین کشورهای دیگر بهره میبرد.
آدرس سایت: bikhoshoonat.net
--------------
نظر شخصی
چون اطلاعات و آگاهی های خودم و اکثر سبزها (کنش گران اجتماعی) در رابطه با مسائل سیاسی و اجتماعی و مبارزاتی به نسبت پایین ه
یه سایت مثل این که آموزش های خوبی در این زمینه داره خیلی می تونه موثر واقع بشه .
"divarnevis1.blogspot.com"